پارت3
#کابوس_یک_روزه🌴
#پارت3💥💫
..__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.
چی شد رویا...
با صدای سوگل از فکر آمدم بیرون
من:هیچی باشرایطی موافقت کرد
سوگل :واقعا من فکر کردم مثل همیشه داد و بیداد میکنه حاال چه. شرایطی گذاشت
من:گفت مرخصی میدم تمام فکرت برای مجموعه پاییزه مون باز باشه و این حرفها. هر روز هم باید طرح جدید
بفرستم
سوگل :اونوقت این چه مرخصی هستش که هر روز باید طرح بفرستی
من:اینو خودم پیشنهاد دادم وقتی گفتم مرخصی اخماش رفت تو هم منم اینجوری گفتم تا موافقت کنه
سوگل :نمیدونم والله ولی من هنوزم موافق رفتنت نیستم
من:میدونم. ول.....
رویا جان خانم،اصحابی تشریف آوردن
باصدای پریسا حرفمو قطع کردم
من :باشه پری جون آمدم...
روبه سوگل گفتم:من برم فعال صحبت میکنیم.
خوشبختانه خانم اصحابی از لباسش کامال راضی بود و جلوی خانم سعیدی کلی تعریف کرد... تا وقت نهار نتونستم
سوگل رو ببینیم سرش شلوغ بود خودم هم درگیر یه لباس عروس بودم وداشتم به ستایش یکی از خیاط های خوب
مزون کمک میکردم وقت نهار باسوگل کلی حرف زدیم اون تنها کسی بود که از زندگی من باخبر بود باالخره اونم
متقاعد کردن که باید به تهران برم
حدود ساعت 7بود که با سوگل از مزون زدیم بیروند به بازار رفتیم تایه کم سوغاتی بخریم برای خانم جون و سارا
روسری خریدم وبرای حاج بابا یه پیرهن یه کم هم از شیرینی ها تبریز خریدیم
سارا دختر خالمه وتنها کسی که تو این هشت سال با هم در ارتباط هستیم البته اونم نمیدونه من تو کدوم شهر
ایران هستم فقط تلفنی از هم خبر میگیریم اون تنها کسی که بهم اعتماد کرد وبه بی گناه بودن من معتقد هستش
سوگل :دیگه چیزی نمیخوای بریم
@clip__asma
#پارت3💥💫
..__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.__.
چی شد رویا...
با صدای سوگل از فکر آمدم بیرون
من:هیچی باشرایطی موافقت کرد
سوگل :واقعا من فکر کردم مثل همیشه داد و بیداد میکنه حاال چه. شرایطی گذاشت
من:گفت مرخصی میدم تمام فکرت برای مجموعه پاییزه مون باز باشه و این حرفها. هر روز هم باید طرح جدید
بفرستم
سوگل :اونوقت این چه مرخصی هستش که هر روز باید طرح بفرستی
من:اینو خودم پیشنهاد دادم وقتی گفتم مرخصی اخماش رفت تو هم منم اینجوری گفتم تا موافقت کنه
سوگل :نمیدونم والله ولی من هنوزم موافق رفتنت نیستم
من:میدونم. ول.....
رویا جان خانم،اصحابی تشریف آوردن
باصدای پریسا حرفمو قطع کردم
من :باشه پری جون آمدم...
روبه سوگل گفتم:من برم فعال صحبت میکنیم.
خوشبختانه خانم اصحابی از لباسش کامال راضی بود و جلوی خانم سعیدی کلی تعریف کرد... تا وقت نهار نتونستم
سوگل رو ببینیم سرش شلوغ بود خودم هم درگیر یه لباس عروس بودم وداشتم به ستایش یکی از خیاط های خوب
مزون کمک میکردم وقت نهار باسوگل کلی حرف زدیم اون تنها کسی بود که از زندگی من باخبر بود باالخره اونم
متقاعد کردن که باید به تهران برم
حدود ساعت 7بود که با سوگل از مزون زدیم بیروند به بازار رفتیم تایه کم سوغاتی بخریم برای خانم جون و سارا
روسری خریدم وبرای حاج بابا یه پیرهن یه کم هم از شیرینی ها تبریز خریدیم
سارا دختر خالمه وتنها کسی که تو این هشت سال با هم در ارتباط هستیم البته اونم نمیدونه من تو کدوم شهر
ایران هستم فقط تلفنی از هم خبر میگیریم اون تنها کسی که بهم اعتماد کرد وبه بی گناه بودن من معتقد هستش
سوگل :دیگه چیزی نمیخوای بریم
@clip__asma
۲.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.