تک پارتی تهیونگ:)
از زندگی خسته شده بودم. شقیقههام تیر میکشید. بیتفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها اون این رو میدونست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال رو نمیدونستم اما کسی در درونم فریاد میزد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازهی تمام ثانیههایی که به یاد اون، فکر اون، صدای اون زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همهی اونها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگه بدون اون حتی نفس هم برام سنگین خواهد بود و میدونستم دیگه بدون اون زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبهی کوچک روی میز افتاد. دستم رو دراز کردم و جعبه رو برداشتم. نفسم داشت بند میاومد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا بهش بدم .یادگاریای که بتونم باهاش عشق خودم رو جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه رو به خود جلب میکرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. فردا باهاش قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یه دوش گرفتم. کت و شلواری رو که میدونستم اون خیلی دوست داره پوشیدم. حسابی خوشتیپ کردم. جعبه رو توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. بازش کردم و بار دیگه نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما میدونستم این زیبایی در برابر اون هیچ هست.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعدش اومد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده که اینطوری پریشان و نامرتب هست.
سر میز همیشگیمون نشستیم. کمی صحبت کردیم. اون کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنوه. از همهچیز براش گفتم. داشتم کمکم حرفام رو جمع و جور میکردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی میکردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم رو بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی میخواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفتهی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگه نمیتپید. صدام در نمیاومد. گلوم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمیدونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفتهی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمیخواستم هیچچیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم رو بدهم و زمان تو چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمیشد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همهی دنیا رو روی دوشم گذاشته بودند. صداش رو شنیدم که میگفت:«تو رو خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم. رفتم تو اتاقم و خودمو روی تخت انداختم. تا ساعتها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییم رو میشکوند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برام مهم نبود. چشمم به جعبهی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگه زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال رو نمیدونستم اما کسی در درونم فریاد میزد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازهی تمام ثانیههایی که به یاد اون، فکر اون، صدای اون زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همهی اونها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگه بدون اون حتی نفس هم برام سنگین خواهد بود و میدونستم دیگه بدون اون زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبهی کوچک روی میز افتاد. دستم رو دراز کردم و جعبه رو برداشتم. نفسم داشت بند میاومد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا بهش بدم .یادگاریای که بتونم باهاش عشق خودم رو جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه رو به خود جلب میکرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. فردا باهاش قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یه دوش گرفتم. کت و شلواری رو که میدونستم اون خیلی دوست داره پوشیدم. حسابی خوشتیپ کردم. جعبه رو توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. بازش کردم و بار دیگه نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما میدونستم این زیبایی در برابر اون هیچ هست.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعدش اومد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده که اینطوری پریشان و نامرتب هست.
سر میز همیشگیمون نشستیم. کمی صحبت کردیم. اون کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنوه. از همهچیز براش گفتم. داشتم کمکم حرفام رو جمع و جور میکردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی میکردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم رو بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی میخواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفتهی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگه نمیتپید. صدام در نمیاومد. گلوم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمیدونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفتهی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمیخواستم هیچچیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم رو بدهم و زمان تو چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمیشد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همهی دنیا رو روی دوشم گذاشته بودند. صداش رو شنیدم که میگفت:«تو رو خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم. رفتم تو اتاقم و خودمو روی تخت انداختم. تا ساعتها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییم رو میشکوند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برام مهم نبود. چشمم به جعبهی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگه زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.
۹.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.