فیک//عشق خونین//bleeding heart //
ادامه یپارت ¹²
که نیولا عصبانی شد .هورموناش جابه جا شد و اون حس مسخره و خشم اومد توی ذهنش و یه دفعه محکم با ناخونش به دست دختره خطی انداخت و محکم هلش داد و میخواست بهش حمله کنه که همون لحظه ناظم اومد
.
.
.
.
.
.
.
[[دفتر]]
._.
.
.
ناظم:یعنی چی خانم ؟؟ اگه بلایی سر این دختر میومد میخواستین چی کار کنین؟!
^شروع کننده خودش بود این به دختر من ربط نداره اصلا شاید میومد دختر منو خفه میکرد من باید چیکار میکردم ها کی جوابشو میداد!! شما؟!!(داد)
همه ساکت شدن دست نیولا رو گرفت و به بیرون رفت و سوار ماشین شدن
^اگه این وضعیت بیشتر بشه چی؟؟ اگه اون دختره ی **** ماسکتو بکشه و تو اختیار خودتو از دست بدیو بهش حمله کنی چه خاکی به سرم بزنم
+........
^ببین تو فقط خودتو کنترل کن باشه؟! سعی کن از روش های بهتری برای روبهرو شدنشون پیدا کنی
+با...ش..ه
[[۱ سال بعد]]
(*^ー^)ノ♪..................////.________./////
.
.
.
امسال هم داشت خوب پیش میرفت....
ولی از کجا معلوم شاید خراب بشه....
ادم که آیندشون تشخیص نمیده....
دیروزت امکان داره فرداتو خراب کنه ........
یا فردات امکان داره ایندتو خراب کنه........
گذشته امکان داره امروزتو خراب کنه.......
کلا این یه واقعیت کوتاهه که هیچکس بهش توجه نمیکنه وهمچیشو از دست میده ...اونم فقط بخاطر دیروزش گذشتش یا فرداش ..........و اون کارها که پس گرفته نمیشه......
.
.
.
رابطه ی جولیا با آنیلا خیلی خوب شده بود و باهم بیرون میرفتن و دخترش هم باهاشون میومد .
دخترش روب خودش تمرین میکرد و خوشحال بود و مادرش هم از این وضعیت کمتر رنج میکشید
زندگی داشت خوب پیش میرفت که
*فلش بک به ۱ هفته پیش*
<<پارک>>
^....اینم از ماجرای زندگیم
جولیا: هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه
^تو که تقصیری نداری
جولیا:ولی ببین بچتو ول نکن خب!! اون تو این وضعیت فقط تورو داره .!! نزدیک ترینش فقط تویی!! نزار بچت طمع بی مادری رو بکشه .....مثل من....
.
.
*فلش بک به حال*
[[وقت شام ]]
^نیولا بیا شام
+باشه مامی
یه هفته بود به جولیا زنگ نزده بودم گفتم بهش یه زنگ بزنم
*تماس تلفنی*
جولیا: مشترک گرامی در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید ...(پیعام گیر)بیییب.....انیلا آنیلاااا منم جولیااا لطفا کمکم کن اینا دارن منو میگیرن شوهرت میخواد منو بکشه
من الان دارم فرار میکنم و میدوم تو به پلیس زنگ بزن سه شنبه (نفس نفس)
*پایان تماس*
^این دیگه چی بود شوخی بود نه بابا وگنه بهم میگفت.... وایستا ببینم امروز که دوشنبس
غذای نیولا رو توی ظرف ریختم و گفتم
^پاشو بریم بدو
+کجا
^بدو
...
با سرعت زیاد رانندگی میکردم
که نیولا عصبانی شد .هورموناش جابه جا شد و اون حس مسخره و خشم اومد توی ذهنش و یه دفعه محکم با ناخونش به دست دختره خطی انداخت و محکم هلش داد و میخواست بهش حمله کنه که همون لحظه ناظم اومد
.
.
.
.
.
.
.
[[دفتر]]
._.
.
.
ناظم:یعنی چی خانم ؟؟ اگه بلایی سر این دختر میومد میخواستین چی کار کنین؟!
^شروع کننده خودش بود این به دختر من ربط نداره اصلا شاید میومد دختر منو خفه میکرد من باید چیکار میکردم ها کی جوابشو میداد!! شما؟!!(داد)
همه ساکت شدن دست نیولا رو گرفت و به بیرون رفت و سوار ماشین شدن
^اگه این وضعیت بیشتر بشه چی؟؟ اگه اون دختره ی **** ماسکتو بکشه و تو اختیار خودتو از دست بدیو بهش حمله کنی چه خاکی به سرم بزنم
+........
^ببین تو فقط خودتو کنترل کن باشه؟! سعی کن از روش های بهتری برای روبهرو شدنشون پیدا کنی
+با...ش..ه
[[۱ سال بعد]]
(*^ー^)ノ♪..................////.________./////
.
.
.
امسال هم داشت خوب پیش میرفت....
ولی از کجا معلوم شاید خراب بشه....
ادم که آیندشون تشخیص نمیده....
دیروزت امکان داره فرداتو خراب کنه ........
یا فردات امکان داره ایندتو خراب کنه........
گذشته امکان داره امروزتو خراب کنه.......
کلا این یه واقعیت کوتاهه که هیچکس بهش توجه نمیکنه وهمچیشو از دست میده ...اونم فقط بخاطر دیروزش گذشتش یا فرداش ..........و اون کارها که پس گرفته نمیشه......
.
.
.
رابطه ی جولیا با آنیلا خیلی خوب شده بود و باهم بیرون میرفتن و دخترش هم باهاشون میومد .
دخترش روب خودش تمرین میکرد و خوشحال بود و مادرش هم از این وضعیت کمتر رنج میکشید
زندگی داشت خوب پیش میرفت که
*فلش بک به ۱ هفته پیش*
<<پارک>>
^....اینم از ماجرای زندگیم
جولیا: هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه
^تو که تقصیری نداری
جولیا:ولی ببین بچتو ول نکن خب!! اون تو این وضعیت فقط تورو داره .!! نزدیک ترینش فقط تویی!! نزار بچت طمع بی مادری رو بکشه .....مثل من....
.
.
*فلش بک به حال*
[[وقت شام ]]
^نیولا بیا شام
+باشه مامی
یه هفته بود به جولیا زنگ نزده بودم گفتم بهش یه زنگ بزنم
*تماس تلفنی*
جولیا: مشترک گرامی در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید ...(پیعام گیر)بیییب.....انیلا آنیلاااا منم جولیااا لطفا کمکم کن اینا دارن منو میگیرن شوهرت میخواد منو بکشه
من الان دارم فرار میکنم و میدوم تو به پلیس زنگ بزن سه شنبه (نفس نفس)
*پایان تماس*
^این دیگه چی بود شوخی بود نه بابا وگنه بهم میگفت.... وایستا ببینم امروز که دوشنبس
غذای نیولا رو توی ظرف ریختم و گفتم
^پاشو بریم بدو
+کجا
^بدو
...
با سرعت زیاد رانندگی میکردم
۲.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.