همسر یکی از جانبازهایی که دستش هم یک مقدار مشکل پیدا کرده
همسر یکی از جانبازهایی که دستش هم یک مقدار مشکل پیدا کرده بود می گفت:یه بار همسرم توی حیاط از روی ویلچر با صورت خورد زمین بعد که من دویدم و از روی زمین بلندش کردم دیدم داره مثل ابر بهار گریه میکنه.
باتعجب بهش گفتم:حاجی شما تو این سالهای مجروحیت آخ نگفتی چی شده؟
گفت نمی دونستم زمین خوردن با صورت اینقدر درد داره...
یا قمر بنی هاشم...
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
وقتی دلم برای حرم تنگ می شود
قلب من و دل تو هماهنگ می شود
می ترسم از دمی که رود پرده ها کنار
بین بهشت و کرببلا جنگ می شود
باتعجب بهش گفتم:حاجی شما تو این سالهای مجروحیت آخ نگفتی چی شده؟
گفت نمی دونستم زمین خوردن با صورت اینقدر درد داره...
یا قمر بنی هاشم...
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
وقتی دلم برای حرم تنگ می شود
قلب من و دل تو هماهنگ می شود
می ترسم از دمی که رود پرده ها کنار
بین بهشت و کرببلا جنگ می شود
۱.۳k
۰۲ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.