رمان شراب خونی 🤤🍷
#شراب_خونی
#part83
"ویو ات"
هوفففف لعنتی....هنوز داره خون میاد
خیلی میسوزه...این پسره مزخرف خیلییییی روی اعصابمه...از اون روز دیگه دایون...یعنی یوری رو ندیدم...اههههههه هنوزم نمیتونم باور کنم که اون ادم نیست...که اون میخواسته منو بکشه...که....ولش کن بهتره درموردش حرف نزنم...توی این چند هفته و تو ی این اتفاق هایی که افتاد فهمیدم بهتره که به هیچکش اعتماد نکنم...حتی دوست صمیمیم...!اونا فقط سعی داشتن خودشون و خوب نشون بدن...ولی کوک....خیلی خودش و سرد و مغرور و بد نشون داد...اما فقط وقتی که بهش نزدیک شدم فهمیدم که چقدر اخلاق های خوبی داره...همیشه میگفتم ادم خوبیه...ولی خوب اون ادم نیست...پس بهتره بگم بهترین خون اشاممهههه....می گفتم کاشکی انقدر کنجکاوی و فضولی نمیکردم...اما اگه کنجکاوی نمیکردم...هیچوقت با همچین خون اشامی روبه رو نمیشدم...هیچوقت نمیفهمیدم ممکنه که خون اشام ها وجود داشته باشن!...ولی خب چیکار کنم...الان خیلی سردرگم شدم...اتفاق هایی که برام افتاده رو نمیتونم حضمشون کنم...!
الان سه روزه که توی این دنیا گرگینه هام...حالم بده....دلم برای کوک...تهیونگ و بورام تنگ شده!برای مامان و بابام...دوستام......دلم برای همه چی تنگ شده...من زندگی قبلی خودمو میخوام...فکر میکردم با کوک ازدواج میکنم...فکر میکردم قراره یک زندگی خوب رو داشته باشم ...ولی حیف که اینا همش خیال پردازی بود!
#part83
"ویو ات"
هوفففف لعنتی....هنوز داره خون میاد
خیلی میسوزه...این پسره مزخرف خیلییییی روی اعصابمه...از اون روز دیگه دایون...یعنی یوری رو ندیدم...اههههههه هنوزم نمیتونم باور کنم که اون ادم نیست...که اون میخواسته منو بکشه...که....ولش کن بهتره درموردش حرف نزنم...توی این چند هفته و تو ی این اتفاق هایی که افتاد فهمیدم بهتره که به هیچکش اعتماد نکنم...حتی دوست صمیمیم...!اونا فقط سعی داشتن خودشون و خوب نشون بدن...ولی کوک....خیلی خودش و سرد و مغرور و بد نشون داد...اما فقط وقتی که بهش نزدیک شدم فهمیدم که چقدر اخلاق های خوبی داره...همیشه میگفتم ادم خوبیه...ولی خوب اون ادم نیست...پس بهتره بگم بهترین خون اشاممهههه....می گفتم کاشکی انقدر کنجکاوی و فضولی نمیکردم...اما اگه کنجکاوی نمیکردم...هیچوقت با همچین خون اشامی روبه رو نمیشدم...هیچوقت نمیفهمیدم ممکنه که خون اشام ها وجود داشته باشن!...ولی خب چیکار کنم...الان خیلی سردرگم شدم...اتفاق هایی که برام افتاده رو نمیتونم حضمشون کنم...!
الان سه روزه که توی این دنیا گرگینه هام...حالم بده....دلم برای کوک...تهیونگ و بورام تنگ شده!برای مامان و بابام...دوستام......دلم برای همه چی تنگ شده...من زندگی قبلی خودمو میخوام...فکر میکردم با کوک ازدواج میکنم...فکر میکردم قراره یک زندگی خوب رو داشته باشم ...ولی حیف که اینا همش خیال پردازی بود!
۱۲.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.