عاشقانه
از دلم شعری نوشتم بی وفا نشنید و رفت
گریه کردم پر ز بغض و بیصدا نشنید و رفت
دربِ قلبم را گشودم بی توقع بی ریا
قلب بیمارم شکست و بی دوا نشنیدو رفت
زیرِ خرواری ز غم ها روح و جانم را گرفت
خود ولی همچون پرنده در هوا نشنید و رفت
در حصارِ عشق ویرانی زمین گیرش شدم
احتیاطی کرد و زیرک بی بلا نشنید و رفت
شب به شب از عشق رویش یک غزل خواندم ولی
دل سپردش بر رقیب و بی حیا نشنید و رفت
تا که چشمم را گشودم بین راه عاشقی
جای خالی شد نصیبم در خفا نشنید و رفت
شب نشستم پشت شیشه تا زَنَد نورِ امید
صبحِ فردا آمد و او با صبا نشنید و رفت
مانده ام تنهایِ تنها خسته از این بی کسی
با که گویم قصه ام را ؟ ای خدا نشنید و رفت..
گریه کردم پر ز بغض و بیصدا نشنید و رفت
دربِ قلبم را گشودم بی توقع بی ریا
قلب بیمارم شکست و بی دوا نشنیدو رفت
زیرِ خرواری ز غم ها روح و جانم را گرفت
خود ولی همچون پرنده در هوا نشنید و رفت
در حصارِ عشق ویرانی زمین گیرش شدم
احتیاطی کرد و زیرک بی بلا نشنید و رفت
شب به شب از عشق رویش یک غزل خواندم ولی
دل سپردش بر رقیب و بی حیا نشنید و رفت
تا که چشمم را گشودم بین راه عاشقی
جای خالی شد نصیبم در خفا نشنید و رفت
شب نشستم پشت شیشه تا زَنَد نورِ امید
صبحِ فردا آمد و او با صبا نشنید و رفت
مانده ام تنهایِ تنها خسته از این بی کسی
با که گویم قصه ام را ؟ ای خدا نشنید و رفت..
۱۳.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.