فکر کردم خواهرمه ولی جن بود
ما با ترس رفتیم سمت در و بازش کردیم مامان بابامون رو دیدیم که روی میز نشستن و با ترس دارن میگن بیاین بشینین من اولش گفتم چشون شده و تا پام رو از چهارچوب در بیرون گذاشتم فضا برام سنگین شد به ستاره نگاه کردم دیدم داره عرق میکنه کشیدم داخل اتاق و در رو بست از اون جو سنگینی که داشت راحت بودم اما فقط برای چند لحظه داشت اینا رو با خودم میگفت که صدای ستاره باعث پاره شدن رشته افکارم بشه دیدم داره میگه سعید اصلا به اون زن نگاه هم نکن هر چی میگه بهش توجه نکن فقط آروم باش فهمیدی میدونم سخته ولی فقط آروم باش مامان بابا هم اون رو میبینن من با وحشت گفتم ستاره گفت نه فقط جو سنگین رو حس میکنن و فقط سایه میبینن گفت میدونم گیج شدی اما اگه نگاهش کنی اون تو رو توی خلسه ی (فضای خالی که توش فقط ذهنیت اون روح/جن هست و اگه اونجا بمیری تو واقعیت هم میمیری) خودش میکشت گفتم باشه فهمیدم و در رو باز کردیم تردید داشتم که برم بیرون اما ستاره رو دیدم که همه جوره داره تحمل میکنه پس پام رو بیرون گذاشتم فضا برام سنگین شد خیلی سنگین به زور نشستم سر میز و غذا خوردم داشتم بالا میاوردم اما همش داشتم به ستاره فکر میکردم که چطوری این همه سال دوام آورده بود برگشتم رو به ستاره تا نگاهی بهش بندازم (رو به روی هم نشسته بودیم) دیدم اون زن داره در گوش ستاره چیزی میگه ستاره داشت از ترس میلرزید و بعد اتفاقی افتاد که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم.....
ادامه دارد😉
ادامه دارد😉
۲.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.