پارت پنجاه و چهارم
#پارت_پنجاهو_چهارم
_به محض دیدن نگاهتو چشمات مطمئن شدم که همون دختربچهای
_از اینکه میخواستی دروغ بگی نترسیدی که منم شناخته باشمت؟
_چرا
واسه همین اونروز دیگه زیاد باهات حرف نزدم
ولی بعدش وقتی خواستی خودمو معرفی کنم دیگه به این اطمینان رسیدم که بجا نیوردی منو
_تو اصلا چرا دروغ گفتی؟
مگه ترس داشتی؟
_ترس از گذشته یا کاری خاص نه
ترس از اینکه وقتی منو بشناسی به حجم احساساتم پوزخند بزنیو بهم بگی اصلا برات مهم نیستم...
پناه نگاهم میکرد،همونقدر معصوم و جذاب
با خودم میگفتم باید بهش حق بدم
توی جامعهی فعلی انقدر رابطهها سطحی و پوچ شده که اون مجبوره بهم اعتماد نکنه
اونروز توی تمام وقتی که داشتم از عشق و احساسات واقعیم گفتم و در آخر اون به خواستهی من از کار و محیط شرکت میگفت
اما با هربار اوردن اسم آروند یا بردیا عصبی میشدم و دلم میخواست هرچه سریعتر قید همهی تعهدی که داده رو بزنه...
اونشب ساعت به سرعت گذشت و من هرروز سعی میکردم ارتباطم رو با دختری که صادقانه عاشقش بودم قویتر کنم
یک ماه از ارتباط مجددمون میگذشت که حس میکردم پناه پریشونه
اون دیگه مثل قبل ذهنش آروم نبود
با زنگهام کلافه میشد و با هر پیامم دور و دورتر
منکه حس میکردم اختلالی توی محیط کارش به وجود اومده بارها ازش میخواستم تا هر مشکلی داره سریعتر بهم بگه اما اون هربار بیشتر از قبل جبهه میگرفت
عصبی بود و با سوالات تکراری من بیشتر اذیت میشد
چند روزی بود که به خواست خودش رهاش کردم و دیگه هیچ سوالی نپرسیدم
اما این فقط ظاهر ماجرا بود
من زندگی خودم بخاطر ذهن پر و افکارهای مختلفی که بابت پناه داشتم مختل شده بود اما نمیتونستم حرفی بزنم...
لحظهها همینطور میگذشت که یکروز ظهر با دیدن شمارهی پناه روی گوشیم متعجب شدم
اون هیچوقت توی محیط کار با گوشی کار نمیکرد
اونروز مضطرب بهش زنگ زدم که بعد از چندتا بوق جوابم رو داد اما هیچ حرفی نمیزد
من هرلحظه نگران میشدم و با بلندتر صدا زدن اسمش سعی داشتم مجبور به حرف زدنش کنم
اون فقط آروم گریه میکرد و صدای نفسهای تندش میومد
بعد از چندلحظه عصبی شدم و با فریاد گفتم
_حرف میزنی یا همین الان بیام شرکت؟
_نیستم شرکت
_کجایی پس؟
چرا چیزی نمیگی؟
مردم از نگرانی دِ حرف بزن دیگه
_چیزی نیست خونهام الان
یعنی کلا خونهام دیگه
_بردیا چیزی گفته؟
آروند کاری کرده؟
_گیجم
اصلا نمیتونم به چیزی فکر کنم
_کجا ببینمت الان؟
_نمیتونم با بابام برگشتم خونه
الان بیام بیرون شک میکنه...
زیاد نمیتونستم با تلفن صحبت کنم
عصبی و کلافه گفتم
ساعت پنج توی خیابون همیشگی منتظرتم...
_به محض دیدن نگاهتو چشمات مطمئن شدم که همون دختربچهای
_از اینکه میخواستی دروغ بگی نترسیدی که منم شناخته باشمت؟
_چرا
واسه همین اونروز دیگه زیاد باهات حرف نزدم
ولی بعدش وقتی خواستی خودمو معرفی کنم دیگه به این اطمینان رسیدم که بجا نیوردی منو
_تو اصلا چرا دروغ گفتی؟
مگه ترس داشتی؟
_ترس از گذشته یا کاری خاص نه
ترس از اینکه وقتی منو بشناسی به حجم احساساتم پوزخند بزنیو بهم بگی اصلا برات مهم نیستم...
پناه نگاهم میکرد،همونقدر معصوم و جذاب
با خودم میگفتم باید بهش حق بدم
توی جامعهی فعلی انقدر رابطهها سطحی و پوچ شده که اون مجبوره بهم اعتماد نکنه
اونروز توی تمام وقتی که داشتم از عشق و احساسات واقعیم گفتم و در آخر اون به خواستهی من از کار و محیط شرکت میگفت
اما با هربار اوردن اسم آروند یا بردیا عصبی میشدم و دلم میخواست هرچه سریعتر قید همهی تعهدی که داده رو بزنه...
اونشب ساعت به سرعت گذشت و من هرروز سعی میکردم ارتباطم رو با دختری که صادقانه عاشقش بودم قویتر کنم
یک ماه از ارتباط مجددمون میگذشت که حس میکردم پناه پریشونه
اون دیگه مثل قبل ذهنش آروم نبود
با زنگهام کلافه میشد و با هر پیامم دور و دورتر
منکه حس میکردم اختلالی توی محیط کارش به وجود اومده بارها ازش میخواستم تا هر مشکلی داره سریعتر بهم بگه اما اون هربار بیشتر از قبل جبهه میگرفت
عصبی بود و با سوالات تکراری من بیشتر اذیت میشد
چند روزی بود که به خواست خودش رهاش کردم و دیگه هیچ سوالی نپرسیدم
اما این فقط ظاهر ماجرا بود
من زندگی خودم بخاطر ذهن پر و افکارهای مختلفی که بابت پناه داشتم مختل شده بود اما نمیتونستم حرفی بزنم...
لحظهها همینطور میگذشت که یکروز ظهر با دیدن شمارهی پناه روی گوشیم متعجب شدم
اون هیچوقت توی محیط کار با گوشی کار نمیکرد
اونروز مضطرب بهش زنگ زدم که بعد از چندتا بوق جوابم رو داد اما هیچ حرفی نمیزد
من هرلحظه نگران میشدم و با بلندتر صدا زدن اسمش سعی داشتم مجبور به حرف زدنش کنم
اون فقط آروم گریه میکرد و صدای نفسهای تندش میومد
بعد از چندلحظه عصبی شدم و با فریاد گفتم
_حرف میزنی یا همین الان بیام شرکت؟
_نیستم شرکت
_کجایی پس؟
چرا چیزی نمیگی؟
مردم از نگرانی دِ حرف بزن دیگه
_چیزی نیست خونهام الان
یعنی کلا خونهام دیگه
_بردیا چیزی گفته؟
آروند کاری کرده؟
_گیجم
اصلا نمیتونم به چیزی فکر کنم
_کجا ببینمت الان؟
_نمیتونم با بابام برگشتم خونه
الان بیام بیرون شک میکنه...
زیاد نمیتونستم با تلفن صحبت کنم
عصبی و کلافه گفتم
ساعت پنج توی خیابون همیشگی منتظرتم...
۴.۲k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.