4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت دهم
4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت دهم
چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم. -بله چیزی گفتید؟ مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید………………….
یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟ -ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟ مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم -ممنون.رئیس بخش نیستن؟ مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن. بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد. مرد:جناب سروان کامروا… کامروا:بله؟ مرد:سروان آرمان معاون جدید کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟ باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟ کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون. با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است…حدود ۹ ۸نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن…همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم. کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان دستش رو به سمت مرد تقریبا ۴۰ ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی بعدی یه مرد حدود ۳۵ ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد. کامروا:ستوان موسوی بعدی یه مرد۴۳ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد. کامروا:ستوان حبیبی بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت. کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود. کامروا:سرگروهبان مجد دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن. کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان درست حدس زده بودم.هورا نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت. کامروا:استوار نجفی -ازآشنایی باهاتون خیلی خوش وقتم دوستان.امیدوارم که منم به عنوان عضو جدید توگروهتون بپذیرید.درحال حاضر معاون کیه؟ کامروا یه صندلی بیرون کشید و نشست:من -به منم نگفتن برای معاونت میاما؟ کامروا:اما به ما زنگ زدن گفتن که سروان آرمان برای معاونت بخش میاد خانم قاسمی:الهی بمیرم برات سروان با تعجب گفتم:چرا؟ نجفی:سرگرد اصلا یا زن ها خوب نیست.یعنی باهمه خوب نیست اما با زن ها بیشتر حبیبی بزرگ:دخترم باهمه نمی جوشه.اینجا فقط حرف حرفه سرگرده.آدم خوبیه زورگو نیست اما سخت گیره…باورت نمی شه اگه بگیم تاحالا خنده اش رو ندیدیم کامروا:من خوش حالم که از معاونت افتادم.یعنی موقت بودم تو این دو هفته ای که معاون قبلی منتقل شد من معاون بودم.پدرم دراومد -شما دارید من و می ترسونیدها…یعنی این قدر بداخلاقه یعقوبی:بداخلاق نیست.جدیه نجفی آروم دم گوشم گفت:یکمم خشکه موسوی:بچه ها اوناهاش اومد.ساکت ساکت. در آبدارخونه روبه روی میز منشی بود.ازپشت هیبت یه مرد با بلیز صورتی کم رنگ وشلوار مردونه خوش دوخت مشکی رو می دیدم.خیمه زده بود جلوی منشی واونم یه چیزهایی رو تندتند براش می گفت.عجیب بود عین اداره ی ما تو تهران سرگرداشون لباس شخصی بودن و یونیفرم نمی پوشیدن. کامروا:پاشو بریم آب دهنم رو قورت دادم و باهاش پاشدم اومدم بیرون.بقیه م دم در ایستاده بودن و نگاه می کردن. سرگرد:خب دیگه جه خبر؟ منشی بادست به من اشاره کرد وگفت:قربان معاون جدیدتون هم اومدن چشم هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.خدایا خودت بخیر کن سرگرد برگشت کامل به طرفم.البته این و حس کردم.هنوز چشم هام رو بسته بودم.احترام نظامی گذاشتم وگفتم:سروان آر… تاچشم هام روباز کردم بادیدن کسی که روبه روم ایستاده شوکه شدم و بقیه حرفم و خوردم. باورم نمی شد این؟این جا چی کار می کرد؟ یواش یواش رو لب هر دومون لبخندی نشست.
بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟ دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحت
چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم. -بله چیزی گفتید؟ مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید………………….
یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟ -ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟ مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم -ممنون.رئیس بخش نیستن؟ مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن. بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد. مرد:جناب سروان کامروا… کامروا:بله؟ مرد:سروان آرمان معاون جدید کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟ باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟ کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون. با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است…حدود ۹ ۸نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن…همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم. کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان دستش رو به سمت مرد تقریبا ۴۰ ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی بعدی یه مرد حدود ۳۵ ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد. کامروا:ستوان موسوی بعدی یه مرد۴۳ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد. کامروا:ستوان حبیبی بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت. کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود. کامروا:سرگروهبان مجد دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن. کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان درست حدس زده بودم.هورا نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت. کامروا:استوار نجفی -ازآشنایی باهاتون خیلی خوش وقتم دوستان.امیدوارم که منم به عنوان عضو جدید توگروهتون بپذیرید.درحال حاضر معاون کیه؟ کامروا یه صندلی بیرون کشید و نشست:من -به منم نگفتن برای معاونت میاما؟ کامروا:اما به ما زنگ زدن گفتن که سروان آرمان برای معاونت بخش میاد خانم قاسمی:الهی بمیرم برات سروان با تعجب گفتم:چرا؟ نجفی:سرگرد اصلا یا زن ها خوب نیست.یعنی باهمه خوب نیست اما با زن ها بیشتر حبیبی بزرگ:دخترم باهمه نمی جوشه.اینجا فقط حرف حرفه سرگرده.آدم خوبیه زورگو نیست اما سخت گیره…باورت نمی شه اگه بگیم تاحالا خنده اش رو ندیدیم کامروا:من خوش حالم که از معاونت افتادم.یعنی موقت بودم تو این دو هفته ای که معاون قبلی منتقل شد من معاون بودم.پدرم دراومد -شما دارید من و می ترسونیدها…یعنی این قدر بداخلاقه یعقوبی:بداخلاق نیست.جدیه نجفی آروم دم گوشم گفت:یکمم خشکه موسوی:بچه ها اوناهاش اومد.ساکت ساکت. در آبدارخونه روبه روی میز منشی بود.ازپشت هیبت یه مرد با بلیز صورتی کم رنگ وشلوار مردونه خوش دوخت مشکی رو می دیدم.خیمه زده بود جلوی منشی واونم یه چیزهایی رو تندتند براش می گفت.عجیب بود عین اداره ی ما تو تهران سرگرداشون لباس شخصی بودن و یونیفرم نمی پوشیدن. کامروا:پاشو بریم آب دهنم رو قورت دادم و باهاش پاشدم اومدم بیرون.بقیه م دم در ایستاده بودن و نگاه می کردن. سرگرد:خب دیگه جه خبر؟ منشی بادست به من اشاره کرد وگفت:قربان معاون جدیدتون هم اومدن چشم هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.خدایا خودت بخیر کن سرگرد برگشت کامل به طرفم.البته این و حس کردم.هنوز چشم هام رو بسته بودم.احترام نظامی گذاشتم وگفتم:سروان آر… تاچشم هام روباز کردم بادیدن کسی که روبه روم ایستاده شوکه شدم و بقیه حرفم و خوردم. باورم نمی شد این؟این جا چی کار می کرد؟ یواش یواش رو لب هر دومون لبخندی نشست.
بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟ دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحت
۱.۷m
۱۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.