آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part32
کوک:آره پیشه من بود این جنگ بین شماست مارو قربانی جنگ و کینتون نکنید من عاشق رزم جلو پدرمم میگم
پ.ک:کوک کافیه
پ.ر:الان دخترم کجاست
رز:بابا(بلند)
سربازا رز رو با خودشون آوردن
کوک:من نگفتم بهش دست نزنید
...ارباب خودشون خواستن بیارمشون
رز:شرمنده بابا من ازت مخفیکاری کردم تو خودت میتونی منو مجازات کنی من ناامیدتون کردم
رز سرفه کرد که از دهنش خون اومد
کوک:رز
پ.ر:دخترم
کوک خواست رز رو بغل کنه که پدرش کوک رو کنار زد و اونو تو بغلش گرفت رز رو براید بغل کرد
جونگ هیون به کوک نگاه کرد و با بی رحمی گفت
پ.ر:دیگه نمیخوام دور و بر دخترم باشی
کوک:شما نمیتونید بهم بگید دور باشم یا نزدیک
پ.ر:پدرشم مسئولیتش با منه
کوک:دو ماه کنارش بودم بدون هیچ دردسری
پ.ر:از این بیشتر این کار پدرته نه تو
رز:کوک
رز به کوک نگاه کرد و سرشو به دو طرف تکون داد کوک یه قدم عقب رفت و سرشو به یه طرف چرخوند
و بعد جونگ هیون رز رو تو بغلش گرفت و بردش رز چشماش رو بسته بود
پ.ر:دختره ی احمق همیشه باعث میشی تا لب سکته برم حیف که به مادرت قول دادم اشتباهی ازت سر زد سرزنشت نکنم ای خدا
.....
کوک دستاشو مشت کرده بود به زمین خیره بود پدر کوک نزدیک کوک شد و گفت
پ.ک:پسرم
کوک:اگه یه درصد اتفاقی براش بیوفته شمارو مقصر میدونم
کوک از قصر رفت بیرون بدون توجه به داد و بیداد های پدرش سراغ اسبش رفت و روش نشست و به سرعت رفت پشت قصر وایساد اسب رو یه جا مخفی گذاشت رو هوا معلق شد سمت تراس اتاق رز رفت با دیدنش که رو تخت دراز کشیده بود و چشماش باز بود لبخندی زد که یه دفع پاش گیر کرد با سر اومد رو زمین رز که صدایه تلپ شنیده بود سرشو کمی جا به جا کرد ولی کسیو ندید که لبخندی رو لبش نشست بویه عطر مردونش تو دماغش میزد
کسی تو اتاق نبود که رز آروم صدا زد
رز:کوک میدونم تویی
#part32
کوک:آره پیشه من بود این جنگ بین شماست مارو قربانی جنگ و کینتون نکنید من عاشق رزم جلو پدرمم میگم
پ.ک:کوک کافیه
پ.ر:الان دخترم کجاست
رز:بابا(بلند)
سربازا رز رو با خودشون آوردن
کوک:من نگفتم بهش دست نزنید
...ارباب خودشون خواستن بیارمشون
رز:شرمنده بابا من ازت مخفیکاری کردم تو خودت میتونی منو مجازات کنی من ناامیدتون کردم
رز سرفه کرد که از دهنش خون اومد
کوک:رز
پ.ر:دخترم
کوک خواست رز رو بغل کنه که پدرش کوک رو کنار زد و اونو تو بغلش گرفت رز رو براید بغل کرد
جونگ هیون به کوک نگاه کرد و با بی رحمی گفت
پ.ر:دیگه نمیخوام دور و بر دخترم باشی
کوک:شما نمیتونید بهم بگید دور باشم یا نزدیک
پ.ر:پدرشم مسئولیتش با منه
کوک:دو ماه کنارش بودم بدون هیچ دردسری
پ.ر:از این بیشتر این کار پدرته نه تو
رز:کوک
رز به کوک نگاه کرد و سرشو به دو طرف تکون داد کوک یه قدم عقب رفت و سرشو به یه طرف چرخوند
و بعد جونگ هیون رز رو تو بغلش گرفت و بردش رز چشماش رو بسته بود
پ.ر:دختره ی احمق همیشه باعث میشی تا لب سکته برم حیف که به مادرت قول دادم اشتباهی ازت سر زد سرزنشت نکنم ای خدا
.....
کوک دستاشو مشت کرده بود به زمین خیره بود پدر کوک نزدیک کوک شد و گفت
پ.ک:پسرم
کوک:اگه یه درصد اتفاقی براش بیوفته شمارو مقصر میدونم
کوک از قصر رفت بیرون بدون توجه به داد و بیداد های پدرش سراغ اسبش رفت و روش نشست و به سرعت رفت پشت قصر وایساد اسب رو یه جا مخفی گذاشت رو هوا معلق شد سمت تراس اتاق رز رفت با دیدنش که رو تخت دراز کشیده بود و چشماش باز بود لبخندی زد که یه دفع پاش گیر کرد با سر اومد رو زمین رز که صدایه تلپ شنیده بود سرشو کمی جا به جا کرد ولی کسیو ندید که لبخندی رو لبش نشست بویه عطر مردونش تو دماغش میزد
کسی تو اتاق نبود که رز آروم صدا زد
رز:کوک میدونم تویی
۱۲.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.