رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۴
یه اسپاگتی خوشمزه دریاپز بود که امکان نداشت کسی ازش خوشش نیاد.
یه بشقاب و چنگال و قاشق رو روی میز گذاشتم و گاز رو خاموش کردم.
در قابلمه روبرداشتم و به ماکارونی خوشمزه ام نگاه کردم.
لبخندی به قیافش که حسابی شکمم رو به قار و قور انداخته بود انداختم و ماهیتابه رو گذاشتم رو میز.
یه مقدار ماکارونی رو تو بشقاب ریختم و چند تا قاشق خوردم.
واقعا خوشمزه شده بود حتی فراتر از حد انتظارم.
دیدم از ماهیتابه بخورم بیشتر حال می ده پس بشقاب رو کنار گذاشتم و ماهیتابه رو جلوم گذاشتم و بعدم با اشتها مشغول خوردن شدم.
اونقدری گرسنم بود که بتونم همش رو تموم کنم پس بدون اینکه نگران بقیه باشم همش رو تموم کردم.
اونقدر زیاد خورده بودم که دیگه نا نداشتم حرکت کنم.
به صندلی تکیه کردم و دستام رو روی شکمم گذاشتم:
آخ خیلیی خوشمزه بود مطمئنم خیلی ازم ممنونی که امروز بهت رسیدم.
پس یه لطفی بکن و چاق نشو اوکی؟
شکمم رو نوازش کردم و بعد سرم رو بالا آوردم و به ساعت نگاه انداختم.
از اونجایی که خوابم نمیومد گوشی رو برداشتم و یه سریال دانلود کردم تا ببینم.
معمولا عاشق سریال کره ای بودم و زیاد می دیدم ولی از وقتی ماموریت شروع شده نتونستم ببینم.
سریالای خیلی خوبی اومده بود و همش رو گذاشتم تو لیست سریالام تا بعد از ماموریت ببینم.
رفتم سمت اتاق و خودمو انداختم رو تخت و مشغول سریال دیدن شدم.
اونقدر مشغول بودم که حساب زمان از دستم در رفته بود.
بعد از ۴ قسمت بلاخره خسته شدم و خوابیدم.
نمی دونگ ساعت چند بود که با تکونای دستی بیدار شدم.
آیدا رو دیدم که بالای سرم وایساده بود و منتظر بود تا من چشمام رو باز کنم.
خمیازه ای کشیدم و در همون حال گفتم: ساعت چنده؟
آیدا نگاه چندش واری بهم انداخت و گفت: ببند اون دهن بی صاحابت رو.
ساعت ۹ تقریبا ۵ ساعت خوابیدی.
چشام رو مالیدم و همونطور که به سمت دستشویی می رفتم تا دست و صورتم رو بشورم گفتم: ناهار چی خوردید؟
آیدا: پیتزا سفارش دادیم.
راستی چی خوردی تو؟
بوش کل خونه رو برداشته بود.
من: اسپاگتی خوردم هر چی منتظر شدم بیدار نشدید پس همشو خودم خوردم.(آره جون عمت تو که راست می گی!)
آیدا: واسه تو هم سفارش دادیما هنوز هست بدو برو تا سرد نشده بخور.
دست و صورتم رو شستم و از حموم بیرون اومدم.
من: اوکی پیتزا سردشم خوشمزه است.
آیدا با یه لبخند سرش رو تکون داد.
احساس کردم زیادی مهربون شده مشکوک نگاش کردم که گفت: اونجوری نگام نکن همه چیت سالمه و دستم به وسایلات نزدم.
من: پس قضیه این مهربون شدن یهوییت چیه؟
آیدا: واقعا که لیاقت نداری باهات مثل آدم رفتار شه.
من: همون رفتار قبلیت رو ترجیح می دم.
اینجوری کمتر استرس می گیرم.
چشم غره ای رفت و از اتاق رفت بیرون.
دنبالش راه افتادم و به سمت پذیرایی رفتیم.
در پذیرایی رو باز کردم تا برم یه نگاه بندازم ببینم فیلمی چیزی دستگیرم میشه یا نه که یهو یه چیزی اومد رو صورتم.
چشام رو بستم و از بوش فهمیدم برف شادیه.
فوری چشام رو باز کردم و برف شادی رو از صورتم کنار زدم و گفتم: ایجا چه خبره؟
آیدا خندید و گفت: چرا ترسیدی؟
تولدته دیوونه.
چشام تا حد ممکن گشاد شد و فوری رو به آیدا گفتم: امروز چندمه مگه؟
آیدا: ۲۸ آذره.
واقعا یادم رفته بود که امروز تولدمه و سوپرایز شدم.
من: پس کیکم کو؟
همشون آهنگ تولد خوندم و آرش با کیک اومد داخل.
لبخندی به همشون زدم و کلاه تولد مسخره رو روی سرم گذاشتم و بعد از یه آرزو شعما رو فوت کردم.
آرزو کردم هر چی زودتر این ماموریت به خوبی تموم بشه و من به زندگی عادیم برگردم.
آیدا نگاهی بهم انداخت و گفت: آرزوت چی بود؟
من: اگه قرار بود بگم که دیگه آرزو نبود.
و بعد لبخندی که رو لبام شکل گرفته بود رو عمیق تر کردم و گفتم: کیکمو می برم.
آرش با مسخره بازی رقص چاقو رفت و کلی همه رو خندوند.
کیک رو بریدم و بین همه تقسیم کردم.
کیکش خیلی خوشمزه بود خوشمان آمد.
من: مرسی از همتون که تولدم رو یادتون بود در صورتی که خودمم یادم رفته بود.
آرش: بهت نمیاد این رفتارا همون دریای همیشگی باش.
همه زدن زیر خنده و آرش با صدای بلند گفت: اگه گفتین حالا وقت چیه؟
همه با هم گفتیم: کادوها.
بعدم خودمون رو تشویق کردیم.
من: بدویید برید کادو های خوشملم رو بیارید ببینم.
آیدا با یه جعبه که با کاغد کادوی باب اسفنجی کادو پیچ شده بود اومد جلو.
کادو رو جلوم گرفت که با ذوق نگاش کردم.
لبخندی زد و گفت: بازش کن.
کاغد کادو رو با یه حرکت پاره کردم و جعبه رو باز کردم.
با دیدن کفشی که چند روز قبل به آیدا گفتم می خوام مواجه شدم.
یه اسپاگتی خوشمزه دریاپز بود که امکان نداشت کسی ازش خوشش نیاد.
یه بشقاب و چنگال و قاشق رو روی میز گذاشتم و گاز رو خاموش کردم.
در قابلمه روبرداشتم و به ماکارونی خوشمزه ام نگاه کردم.
لبخندی به قیافش که حسابی شکمم رو به قار و قور انداخته بود انداختم و ماهیتابه رو گذاشتم رو میز.
یه مقدار ماکارونی رو تو بشقاب ریختم و چند تا قاشق خوردم.
واقعا خوشمزه شده بود حتی فراتر از حد انتظارم.
دیدم از ماهیتابه بخورم بیشتر حال می ده پس بشقاب رو کنار گذاشتم و ماهیتابه رو جلوم گذاشتم و بعدم با اشتها مشغول خوردن شدم.
اونقدری گرسنم بود که بتونم همش رو تموم کنم پس بدون اینکه نگران بقیه باشم همش رو تموم کردم.
اونقدر زیاد خورده بودم که دیگه نا نداشتم حرکت کنم.
به صندلی تکیه کردم و دستام رو روی شکمم گذاشتم:
آخ خیلیی خوشمزه بود مطمئنم خیلی ازم ممنونی که امروز بهت رسیدم.
پس یه لطفی بکن و چاق نشو اوکی؟
شکمم رو نوازش کردم و بعد سرم رو بالا آوردم و به ساعت نگاه انداختم.
از اونجایی که خوابم نمیومد گوشی رو برداشتم و یه سریال دانلود کردم تا ببینم.
معمولا عاشق سریال کره ای بودم و زیاد می دیدم ولی از وقتی ماموریت شروع شده نتونستم ببینم.
سریالای خیلی خوبی اومده بود و همش رو گذاشتم تو لیست سریالام تا بعد از ماموریت ببینم.
رفتم سمت اتاق و خودمو انداختم رو تخت و مشغول سریال دیدن شدم.
اونقدر مشغول بودم که حساب زمان از دستم در رفته بود.
بعد از ۴ قسمت بلاخره خسته شدم و خوابیدم.
نمی دونگ ساعت چند بود که با تکونای دستی بیدار شدم.
آیدا رو دیدم که بالای سرم وایساده بود و منتظر بود تا من چشمام رو باز کنم.
خمیازه ای کشیدم و در همون حال گفتم: ساعت چنده؟
آیدا نگاه چندش واری بهم انداخت و گفت: ببند اون دهن بی صاحابت رو.
ساعت ۹ تقریبا ۵ ساعت خوابیدی.
چشام رو مالیدم و همونطور که به سمت دستشویی می رفتم تا دست و صورتم رو بشورم گفتم: ناهار چی خوردید؟
آیدا: پیتزا سفارش دادیم.
راستی چی خوردی تو؟
بوش کل خونه رو برداشته بود.
من: اسپاگتی خوردم هر چی منتظر شدم بیدار نشدید پس همشو خودم خوردم.(آره جون عمت تو که راست می گی!)
آیدا: واسه تو هم سفارش دادیما هنوز هست بدو برو تا سرد نشده بخور.
دست و صورتم رو شستم و از حموم بیرون اومدم.
من: اوکی پیتزا سردشم خوشمزه است.
آیدا با یه لبخند سرش رو تکون داد.
احساس کردم زیادی مهربون شده مشکوک نگاش کردم که گفت: اونجوری نگام نکن همه چیت سالمه و دستم به وسایلات نزدم.
من: پس قضیه این مهربون شدن یهوییت چیه؟
آیدا: واقعا که لیاقت نداری باهات مثل آدم رفتار شه.
من: همون رفتار قبلیت رو ترجیح می دم.
اینجوری کمتر استرس می گیرم.
چشم غره ای رفت و از اتاق رفت بیرون.
دنبالش راه افتادم و به سمت پذیرایی رفتیم.
در پذیرایی رو باز کردم تا برم یه نگاه بندازم ببینم فیلمی چیزی دستگیرم میشه یا نه که یهو یه چیزی اومد رو صورتم.
چشام رو بستم و از بوش فهمیدم برف شادیه.
فوری چشام رو باز کردم و برف شادی رو از صورتم کنار زدم و گفتم: ایجا چه خبره؟
آیدا خندید و گفت: چرا ترسیدی؟
تولدته دیوونه.
چشام تا حد ممکن گشاد شد و فوری رو به آیدا گفتم: امروز چندمه مگه؟
آیدا: ۲۸ آذره.
واقعا یادم رفته بود که امروز تولدمه و سوپرایز شدم.
من: پس کیکم کو؟
همشون آهنگ تولد خوندم و آرش با کیک اومد داخل.
لبخندی به همشون زدم و کلاه تولد مسخره رو روی سرم گذاشتم و بعد از یه آرزو شعما رو فوت کردم.
آرزو کردم هر چی زودتر این ماموریت به خوبی تموم بشه و من به زندگی عادیم برگردم.
آیدا نگاهی بهم انداخت و گفت: آرزوت چی بود؟
من: اگه قرار بود بگم که دیگه آرزو نبود.
و بعد لبخندی که رو لبام شکل گرفته بود رو عمیق تر کردم و گفتم: کیکمو می برم.
آرش با مسخره بازی رقص چاقو رفت و کلی همه رو خندوند.
کیک رو بریدم و بین همه تقسیم کردم.
کیکش خیلی خوشمزه بود خوشمان آمد.
من: مرسی از همتون که تولدم رو یادتون بود در صورتی که خودمم یادم رفته بود.
آرش: بهت نمیاد این رفتارا همون دریای همیشگی باش.
همه زدن زیر خنده و آرش با صدای بلند گفت: اگه گفتین حالا وقت چیه؟
همه با هم گفتیم: کادوها.
بعدم خودمون رو تشویق کردیم.
من: بدویید برید کادو های خوشملم رو بیارید ببینم.
آیدا با یه جعبه که با کاغد کادوی باب اسفنجی کادو پیچ شده بود اومد جلو.
کادو رو جلوم گرفت که با ذوق نگاش کردم.
لبخندی زد و گفت: بازش کن.
کاغد کادو رو با یه حرکت پاره کردم و جعبه رو باز کردم.
با دیدن کفشی که چند روز قبل به آیدا گفتم می خوام مواجه شدم.
۴۴.۲k
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.