رمان دریای چشمات
پارت ۱۱۰
آیدا یکی محکم زد تو سر من و دلارام و گفت: گند زدیم.
من: چی شده مگه؟
اوند جلومون و ساعتش رو نشون داد که هر سه تامون شوکه شدیم .
ربع ساعت از کلاس گذشته بود و این یعنی رسما بدبخت شدیم.
با قیافه درب و داغون به همدیگه نگاه کردیم و بعد از یه جیغ دویدیم سمت کلاس.
از شانس خوشگلم این همون استاد بود که سری قبل به سورن سعادتی گیر داده بود و معلوم بود از اون سخت گیراس.
سرعتم رو بالاتر بردم تا زودتر برسم.
وارد راهرو که شدم سرعتم رو کم کردم تا بقیه هم برسن.
هر سه تامون همونطور که نفس نفس می زدیم همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
میون خندهام بریده بریده گفتم: نه اینکه وضعیتمون خیلی خوبه که اینجا وایسادیم و می خندیم.
خندشون بیشتر شد و به سمت کلاس حرکت کردیم.
خندمون رو کنترل کردیم و چند تا ضربه به در زدیم.
صدای استاد که از همیشه وحشتناک تر بود اجازه ورود رو صادر کرد.
آیدا و دلارام منو هل دادن جلو و با خواهش نگام کردن.
چند تا فحش نثارشون کردم و با سری که پایین بود رفتم داخل.
سرم رو بردم بالا و آروم سلام کردم.
استاد نگاهی بهم انداخت و گفت: سلااام خانم بصیری.
جمع رو منور کردید با حضورتون.
بچه های کلاس زدن زیر خنده و من که از حرص لبام رو می جویدم جواب دادم: ببخشید استاد اما گذر زمان رو متوجه نشدیم.
آیدا : بله استاد معذرت می خوایم واقعا تکرار نمیشه.
دلارام: استاد لطفا بذارید بیایم داخل.
استاد نگاهی به سه تامون انداخت و گفت: مس گی خواید بیاید سر کلاس.
با خواهش نگاش کردیم.
لبخندی زد که نفس راحتی کشیدم.
استاد: اجازه ندارید بشینید سر کلاس.
الانم برید تو حیاط تو گذر زمان رو حس کنید.
پوفی کشیدم و رو بهش گفتم: مرسی بابت لطفتون.
سعی می کنیم همیشه به یاد داشته باشیم لطفتون رو.
و بعد دست آیدا و دلارام رو گرفتم و با یه لبخند باحال کلاس رو ترک کردم.
آیدا: چه خروج خفنی.
چشمکی زدم و گفتم: ورودمون که خفن نبود حداقل خروجمون خفن باشه.
هر سه تامون رو نیمکت نشستیم و ساکت به رو به رومون خیره شدیم.
چند دقیقه که گذشت رومو برگردوندم و گفتم: اونجوری خارج نشدیم که استاده رو به خواسته اش برسونیما.
دلارام کلافه سرش رو تکون داد و گفت: منم باهات موافقم پاشین خوش بگذرونیم دیگه باید حرص این استاده رو در بیاریم از اولشم ازش خوشم نمیومد.
آیدا: با اون قیافه ایکبریش.
بلند شدم و دستشون رو کشیدم: بریم حیاط پشتیه.
همشون با ذوق سرشون رو تکون دادن.
به سمت مخفیگاهمون(اسم همون باغچه پشت دانشگاه) حرکت کردیم.
به محض رسیدن پهن شدیم رو زمین و از فضای اطرافمون لذت بردیم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم: تا کلاس بعدی کلی وقت داریم.
آیدا سرشو برگردوند سمتم و گفتم: خوب چیکار میشه کرد تو این مدت.
دلارام با ذوق گفت: بچه ها بریم بازی کنیم.
من: بازی خاصی مد نظرته؟
آیدا یکی محکم زد تو سر من و دلارام و گفت: گند زدیم.
من: چی شده مگه؟
اوند جلومون و ساعتش رو نشون داد که هر سه تامون شوکه شدیم .
ربع ساعت از کلاس گذشته بود و این یعنی رسما بدبخت شدیم.
با قیافه درب و داغون به همدیگه نگاه کردیم و بعد از یه جیغ دویدیم سمت کلاس.
از شانس خوشگلم این همون استاد بود که سری قبل به سورن سعادتی گیر داده بود و معلوم بود از اون سخت گیراس.
سرعتم رو بالاتر بردم تا زودتر برسم.
وارد راهرو که شدم سرعتم رو کم کردم تا بقیه هم برسن.
هر سه تامون همونطور که نفس نفس می زدیم همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
میون خندهام بریده بریده گفتم: نه اینکه وضعیتمون خیلی خوبه که اینجا وایسادیم و می خندیم.
خندشون بیشتر شد و به سمت کلاس حرکت کردیم.
خندمون رو کنترل کردیم و چند تا ضربه به در زدیم.
صدای استاد که از همیشه وحشتناک تر بود اجازه ورود رو صادر کرد.
آیدا و دلارام منو هل دادن جلو و با خواهش نگام کردن.
چند تا فحش نثارشون کردم و با سری که پایین بود رفتم داخل.
سرم رو بردم بالا و آروم سلام کردم.
استاد نگاهی بهم انداخت و گفت: سلااام خانم بصیری.
جمع رو منور کردید با حضورتون.
بچه های کلاس زدن زیر خنده و من که از حرص لبام رو می جویدم جواب دادم: ببخشید استاد اما گذر زمان رو متوجه نشدیم.
آیدا : بله استاد معذرت می خوایم واقعا تکرار نمیشه.
دلارام: استاد لطفا بذارید بیایم داخل.
استاد نگاهی به سه تامون انداخت و گفت: مس گی خواید بیاید سر کلاس.
با خواهش نگاش کردیم.
لبخندی زد که نفس راحتی کشیدم.
استاد: اجازه ندارید بشینید سر کلاس.
الانم برید تو حیاط تو گذر زمان رو حس کنید.
پوفی کشیدم و رو بهش گفتم: مرسی بابت لطفتون.
سعی می کنیم همیشه به یاد داشته باشیم لطفتون رو.
و بعد دست آیدا و دلارام رو گرفتم و با یه لبخند باحال کلاس رو ترک کردم.
آیدا: چه خروج خفنی.
چشمکی زدم و گفتم: ورودمون که خفن نبود حداقل خروجمون خفن باشه.
هر سه تامون رو نیمکت نشستیم و ساکت به رو به رومون خیره شدیم.
چند دقیقه که گذشت رومو برگردوندم و گفتم: اونجوری خارج نشدیم که استاده رو به خواسته اش برسونیما.
دلارام کلافه سرش رو تکون داد و گفت: منم باهات موافقم پاشین خوش بگذرونیم دیگه باید حرص این استاده رو در بیاریم از اولشم ازش خوشم نمیومد.
آیدا: با اون قیافه ایکبریش.
بلند شدم و دستشون رو کشیدم: بریم حیاط پشتیه.
همشون با ذوق سرشون رو تکون دادن.
به سمت مخفیگاهمون(اسم همون باغچه پشت دانشگاه) حرکت کردیم.
به محض رسیدن پهن شدیم رو زمین و از فضای اطرافمون لذت بردیم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم: تا کلاس بعدی کلی وقت داریم.
آیدا سرشو برگردوند سمتم و گفتم: خوب چیکار میشه کرد تو این مدت.
دلارام با ذوق گفت: بچه ها بریم بازی کنیم.
من: بازی خاصی مد نظرته؟
۵۰.۲k
۰۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.