✦ستارگانی در سایه✦پارت هجدهم
پشت پرده ایستاده بودم و نفس نفس میزدم صدای همهمه مردم داشت بیشتر و بیشتر میشد چیزی تا شروع اش نمانده بود با خودم مدام متنم را مرور میکردم و زمزمه اش میکردم ریچاردسون پشتم ایستاد و کتفم را ماساژ داد(هیچی نیست باشه، تو میتونی! باور کن با کسی که قبلا اینجا می ایستاد هیچ فرقی نداری) دماغم را بالا دادم و سرم را برگرداندم(حق با توئه) دستش را آرام به پشتم زد(پس برو، شروعش کن کلارا ال کالاهان،بزرگ) لبخند کمرنگی زدم و سرم را تکان دادم
پرده را کنار زدم و با قدم های استواری که داشتند در هم میشکستند جلو رفتم همه از جا بلند شدند و دست زدند لبخند بزرگی زدم به نشانه احترام سرم را خم کردم ایستادم جلو تیربون و به سر تا سر سالن نگاه کردم حالا هنری هم رفته بود و روی ردیف اول داشت تماشایم میکرد لبخندم هنوز به لبم بود نزدیک به لبه سن ایستادم با لحن شاد و بلندی که از من بعید بود سکوت را شکستم(خانم ها و آقایان سیاستمداران و دانشمندان و اندیشمندان) مکث کردم و چند قدم جلو رفتم(مشرفم آینده شگفت فناوری هستهای و نقش اون در توسعه پایداریت بشر رو معرفی و توضیح بدم) حوضار که حالا نشسته بودند دوباره شروع به کف زدن کردند لبخند بزرگتری زدم و دوباره سر خم کردم تلاش کردم تا خود افسرده ام نباشم.....
فکم گرم شده بود پشت سر هم جملات را بیان میکردم و درباره اش صحبت میکردم حالا بحث از جاهای جنجالی و سختش رد شده بود و داشتم جمع بندی میکردم در سن راه میرفتم و مثل یک خواننده از موسیقی هایم میخواندم
فکر نمیکردم صحبت کردن از رشته سابق ام انقدر برایم جالب باشد و این لبخند های هنری بود که باعث دلگرمی ام برای آینده میشد دوباره ایستادم جلو سن نفس عمیقی کشیدم و یک بار دیگر به هنری نگاه کردم بعداز مکث طولانی ام خواستم شروع کنم اما انگار یادم رفته بود یک نفس عمیق دیگر کشیدم به دیوار های سالن خیره شدم چند قدم عقب رفتم تا بتوانم متن روی ال سی دی را بخوانم نگاهی به متن کردم، منصرف شدم صدای زن مدام توی گوشم میپیچید که متن را میخواند خواستم خودم ادامه دهم صدایم دیگر به آن ذوق و شوق قبل نبود ایرپاد را از گوشم درآوردم و در دستم مشت کردم نگاهم را از هنری کشیدم به بقیه نگاه کردم(و حالا روی صحبت من با شما جوون ها ست)به ریچاردسون نگاه کردم چهره اش متعجب بود،ترسیده بود. لبخند غمگینی زدم و نگاهم را ازش دزدیدم(جان دلانم، شما حالا یک زندگی و هزاران فرصت در پیش دارید تا امتحانشون کنید) یک مکث دیگر(هروقت نا امید شدین، به افرادی فکر کنید که تمام راهشون رو اشتباه رفتن و تمام فرصت هارو نا دیده گرفتند)زندگیم داشت از جلو چشمانم رد میشد، بغضم گرفته بود اب دهانم را قورت دادم(چیزی که قراره باشید به فرصت هاتون پیوند خورده،) خندیدم یک قطره اشک از چشم چپم چکید دعا کردم کسی متوجه اش نشده باشد(پس ازتون خواهش میکنم، فرصت هاتون رو نا دیده نگیرید، آیندتون رو نا دیده نگیرید) چشمانم را بستم و اشک هایی که در چشمان حلقه زده بودند و روی گونه هایم غلطیدند صدای دست زدن یک نفر به آرامی از گوشه سالن آمد، دو نفر، سه نفر، پنج نفر، چشمانم را باز کردم حالا هم دوباره ایستاده بودند و داشتن دست میزدند در حالی که اشک هایم فرو میریخت لبخند زدم و یک بار دیگر به ریچاردسون نگاه کردم داشت دست میزدم وقتی نگاه اش به نگاهم افتاد به آرامی از جایش بلند شد و محکم تر دست زد و بالاخره لبخندش برگشت از پلهای سن بالا آمد دستم را گرفت و در هوا تکان داد سرش را به سمتم چرخاند و زمزمه کرد(از پسش بر اومدی)افراد جوان و کم سن سال تر سوت میزدن و اسمم را فریاد میزدن لبخند زدم بهش نگاه کردم، متوجه اشک هایم شده بود لبخند زدم(من برای برگشت اماده ام، هنری)......
پرده را کنار زدم و با قدم های استواری که داشتند در هم میشکستند جلو رفتم همه از جا بلند شدند و دست زدند لبخند بزرگی زدم به نشانه احترام سرم را خم کردم ایستادم جلو تیربون و به سر تا سر سالن نگاه کردم حالا هنری هم رفته بود و روی ردیف اول داشت تماشایم میکرد لبخندم هنوز به لبم بود نزدیک به لبه سن ایستادم با لحن شاد و بلندی که از من بعید بود سکوت را شکستم(خانم ها و آقایان سیاستمداران و دانشمندان و اندیشمندان) مکث کردم و چند قدم جلو رفتم(مشرفم آینده شگفت فناوری هستهای و نقش اون در توسعه پایداریت بشر رو معرفی و توضیح بدم) حوضار که حالا نشسته بودند دوباره شروع به کف زدن کردند لبخند بزرگتری زدم و دوباره سر خم کردم تلاش کردم تا خود افسرده ام نباشم.....
فکم گرم شده بود پشت سر هم جملات را بیان میکردم و درباره اش صحبت میکردم حالا بحث از جاهای جنجالی و سختش رد شده بود و داشتم جمع بندی میکردم در سن راه میرفتم و مثل یک خواننده از موسیقی هایم میخواندم
فکر نمیکردم صحبت کردن از رشته سابق ام انقدر برایم جالب باشد و این لبخند های هنری بود که باعث دلگرمی ام برای آینده میشد دوباره ایستادم جلو سن نفس عمیقی کشیدم و یک بار دیگر به هنری نگاه کردم بعداز مکث طولانی ام خواستم شروع کنم اما انگار یادم رفته بود یک نفس عمیق دیگر کشیدم به دیوار های سالن خیره شدم چند قدم عقب رفتم تا بتوانم متن روی ال سی دی را بخوانم نگاهی به متن کردم، منصرف شدم صدای زن مدام توی گوشم میپیچید که متن را میخواند خواستم خودم ادامه دهم صدایم دیگر به آن ذوق و شوق قبل نبود ایرپاد را از گوشم درآوردم و در دستم مشت کردم نگاهم را از هنری کشیدم به بقیه نگاه کردم(و حالا روی صحبت من با شما جوون ها ست)به ریچاردسون نگاه کردم چهره اش متعجب بود،ترسیده بود. لبخند غمگینی زدم و نگاهم را ازش دزدیدم(جان دلانم، شما حالا یک زندگی و هزاران فرصت در پیش دارید تا امتحانشون کنید) یک مکث دیگر(هروقت نا امید شدین، به افرادی فکر کنید که تمام راهشون رو اشتباه رفتن و تمام فرصت هارو نا دیده گرفتند)زندگیم داشت از جلو چشمانم رد میشد، بغضم گرفته بود اب دهانم را قورت دادم(چیزی که قراره باشید به فرصت هاتون پیوند خورده،) خندیدم یک قطره اشک از چشم چپم چکید دعا کردم کسی متوجه اش نشده باشد(پس ازتون خواهش میکنم، فرصت هاتون رو نا دیده نگیرید، آیندتون رو نا دیده نگیرید) چشمانم را بستم و اشک هایی که در چشمان حلقه زده بودند و روی گونه هایم غلطیدند صدای دست زدن یک نفر به آرامی از گوشه سالن آمد، دو نفر، سه نفر، پنج نفر، چشمانم را باز کردم حالا هم دوباره ایستاده بودند و داشتن دست میزدند در حالی که اشک هایم فرو میریخت لبخند زدم و یک بار دیگر به ریچاردسون نگاه کردم داشت دست میزدم وقتی نگاه اش به نگاهم افتاد به آرامی از جایش بلند شد و محکم تر دست زد و بالاخره لبخندش برگشت از پلهای سن بالا آمد دستم را گرفت و در هوا تکان داد سرش را به سمتم چرخاند و زمزمه کرد(از پسش بر اومدی)افراد جوان و کم سن سال تر سوت میزدن و اسمم را فریاد میزدن لبخند زدم بهش نگاه کردم، متوجه اشک هایم شده بود لبخند زدم(من برای برگشت اماده ام، هنری)......
۴.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.