ماه عشق پارت ۳۷
#مایا
باهم صبحونمونو خوردیم که بابام اومد در زد جونگ کوک به سرعت رفت سمت کمد من:برو برو بله بابا بابا:مایا بیا من:باشه بابا رفتم بیرون من:بله بابا بابا:الان بهم زنگ زدن از شرکت باید برم نمی تونم بمونم من:عه یعنی میخوای بری بابا:آره یه روز دیگه میام میخوام وقتی برگشتم دوست پسرتو بهم معرفی کنی من:باشه(میدونستم جونگ کوک اون تو داره از ذوق میمیره😂) بابا:من میرم ساکمو جمع کنم من:باشه بابا منم کمکت میکنم بابا:باشه من:کسی میاد دنبالت بابا:آره یه ماشین شخصی دارم میاد میبرتم من:خوبه رفتم با بابام وسایلشو جمع کردم تقریبا ساعت ۲ بود بابام رفت باهاش خداحافظی کردم و رفت در و بستم و رفتم بالا تو اتاق من:جونگ کوک بیا بیرون بابام برگشت کوک:واقعا من:اوهوم کوک:امروز نمیخوام برم کمپانی میخوام پیشت بمونم من:باشه رفتم بشقابارو شستم کوک:من میرم حموم من:باشه برو رفت حموم منم ظرفارو شستم داشتم که کوک صدام کرد کوک:مایا من:جانممم کوک:اون حله ی منو میدی من:باشه الان میارم رفتم حلشو برداشتم من:بفرما کوک:مرسی رفت حلشو تنش کرد منم رفتم دوباره سمت ظرف شویی نمیدونم چرا کف سرامیک لیز بود بعد داشتم راه میرفتم که یهو لیز خوردم اما جونگ کوک رسید و منو گرفت منو از پشت گرفت یه دقیقه بهم نگاه کردیم بعد آوردم بالا کوک:چیکار میکنی من:خ خوب داشتم میرفتم تو آشپز خونه زمین لیز بود داشتم سر میخوردم کوک:داشتی یه بلایی سرخودت میاوردیا من:دست و پاچلفتیم دیگه کوک:خیلی من:آره خیلی کوک:آه کتفم درد میکنه میشه موهامو برام شونه کنی میدونستم داره بهونه میاره چیزی نگفتم و گفتم باشه بردمش تو اتاق سشو آرو برداشتم زدم رو موهاش قدش بلند بود منم خوب قدم بلند بود یه نگاه به پاش کردم دیدم رو پنجه وایساده هعی خودشو میکشه بالا من:بیا پایین ببینم با حرص برگرد برگشت سمت موهای جلوشو صاف کردم بهم نگاه میکرد همینجوری موهاشو شونه میکردم که دستمو گرفت بهش نگاه میکردم من:چیه کوک:دستتو میاری جلو نمی تونم نگات کنم بعد اومد نزدیک تر لباشو چسبوند رو لبام شونه از تو دستم افتاد اونم یه دستشو دور کمرم گذاشت و به خودش فشارم میداد با یه دست دیگشم یکی از دستامو گرفت شونه از تو دستم افتاد من دستمو تکون نمیدادم همینجوری افتاده بود ولی یکیشو آورد بالا دور گردنش حلقه کردم و لبامو مک میزد و میخورد منم همراهیش میکردم بعد اون یکی دستمم برد گوشیه حلشو گرفتم بعد از هم جدا شدیم کوک:آخی حالم جا اومد من:لبت رژی شده کوک:خوشگل نه من:خیلی بعد رفتیم کنار آیینه جونگ کوک لباشو غنچه کرد منم کردم
باهم صبحونمونو خوردیم که بابام اومد در زد جونگ کوک به سرعت رفت سمت کمد من:برو برو بله بابا بابا:مایا بیا من:باشه بابا رفتم بیرون من:بله بابا بابا:الان بهم زنگ زدن از شرکت باید برم نمی تونم بمونم من:عه یعنی میخوای بری بابا:آره یه روز دیگه میام میخوام وقتی برگشتم دوست پسرتو بهم معرفی کنی من:باشه(میدونستم جونگ کوک اون تو داره از ذوق میمیره😂) بابا:من میرم ساکمو جمع کنم من:باشه بابا منم کمکت میکنم بابا:باشه من:کسی میاد دنبالت بابا:آره یه ماشین شخصی دارم میاد میبرتم من:خوبه رفتم با بابام وسایلشو جمع کردم تقریبا ساعت ۲ بود بابام رفت باهاش خداحافظی کردم و رفت در و بستم و رفتم بالا تو اتاق من:جونگ کوک بیا بیرون بابام برگشت کوک:واقعا من:اوهوم کوک:امروز نمیخوام برم کمپانی میخوام پیشت بمونم من:باشه رفتم بشقابارو شستم کوک:من میرم حموم من:باشه برو رفت حموم منم ظرفارو شستم داشتم که کوک صدام کرد کوک:مایا من:جانممم کوک:اون حله ی منو میدی من:باشه الان میارم رفتم حلشو برداشتم من:بفرما کوک:مرسی رفت حلشو تنش کرد منم رفتم دوباره سمت ظرف شویی نمیدونم چرا کف سرامیک لیز بود بعد داشتم راه میرفتم که یهو لیز خوردم اما جونگ کوک رسید و منو گرفت منو از پشت گرفت یه دقیقه بهم نگاه کردیم بعد آوردم بالا کوک:چیکار میکنی من:خ خوب داشتم میرفتم تو آشپز خونه زمین لیز بود داشتم سر میخوردم کوک:داشتی یه بلایی سرخودت میاوردیا من:دست و پاچلفتیم دیگه کوک:خیلی من:آره خیلی کوک:آه کتفم درد میکنه میشه موهامو برام شونه کنی میدونستم داره بهونه میاره چیزی نگفتم و گفتم باشه بردمش تو اتاق سشو آرو برداشتم زدم رو موهاش قدش بلند بود منم خوب قدم بلند بود یه نگاه به پاش کردم دیدم رو پنجه وایساده هعی خودشو میکشه بالا من:بیا پایین ببینم با حرص برگرد برگشت سمت موهای جلوشو صاف کردم بهم نگاه میکرد همینجوری موهاشو شونه میکردم که دستمو گرفت بهش نگاه میکردم من:چیه کوک:دستتو میاری جلو نمی تونم نگات کنم بعد اومد نزدیک تر لباشو چسبوند رو لبام شونه از تو دستم افتاد اونم یه دستشو دور کمرم گذاشت و به خودش فشارم میداد با یه دست دیگشم یکی از دستامو گرفت شونه از تو دستم افتاد من دستمو تکون نمیدادم همینجوری افتاده بود ولی یکیشو آورد بالا دور گردنش حلقه کردم و لبامو مک میزد و میخورد منم همراهیش میکردم بعد اون یکی دستمم برد گوشیه حلشو گرفتم بعد از هم جدا شدیم کوک:آخی حالم جا اومد من:لبت رژی شده کوک:خوشگل نه من:خیلی بعد رفتیم کنار آیینه جونگ کوک لباشو غنچه کرد منم کردم
۱۶.۰k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.