[بچه ها الان حتما براتون سوال شده که چرا جان و لئو دشمن ه
[بچه ها الان حتما براتون سوال شده که چرا جان و لئو دشمن هستن بزارید براتون توضیح بدم خب...]
پدر لئو و لینا با پدر جان دوست صمیمی بودن اونم از دوران نوجوونی... باهم یه خراب کاری هایی میکنن اتفاقی وقتی مست بودن موقع برگشت تصادف میکنن یه آدم رو زیر میگیرن پدر لئو رانندگی میکرده و پدر جان میگه که فرار کنیم و گردن نگیریم این ماجرا همین جوری میمونهههههه تا وقتی که بزرگ تر میشن و هر کدوم ازدواج میکنن و هرکس یه بچه میاره جان و لئو که تا ۴ سالگی با هم همبازی بودن ولی پدر جان و پدر لئو باهم بحث میکنن و پدر جان پدر لئو رو تحدید میکنه که میرم به پلیس لوت میدم اون {ناگفته نماند که اون موقع جان تازه یه خواهر کوچولو داشته} که یه روز پدر لئو مست میکنه و یواشکی میاد خونه ی جان و دنبال چیزی بوده که باهاش پدر جان رو تحدید کنه وقتی وارد اتاقی میشه میبینه لئو جان جولیا(خواهر جان) دارن با هم بازی میکنن وقتی وارد اتاق میشه پدر جان دم در پیداش میشه سریع اسلحه رو برمی داره و روی سر پدر لئو میزاره پدر لئو با یه حرکت اسلحه رو برمی داره و میزاره روی سر جان با جان تحدیدش میکنه و پدر جان میگه که تو الان مستی کاری نکن که بعداً پشیمون شی
[بببببنننننگگگگگ]
چیزی نمیگذره که پدر جان داخل بیمارستان جلوی در اتاق عمل وایستاده بود و از ترس و خشم اشک توی چشماش حلقه میزد بعد از اینکه به خودش اومد سریع پدر لئو و رو انداخت زندان جولیا که بخاطر داداش عزیزش و محافظت ازش هیچ وقت دوباره جان و پدرش نتونستن صداش رو بشنون و بخاطر همین جان از بعد از اون ماجرا حس تنفر و انتقام توی سرش بود و از وقتی لئو خواهر دار شد هر لحظه برای آسیب زدن به اون تلاش میکرد
[اینم بگم که پدر لئو توی زندان به حبس ابد محکوم شد و تا قبل از اینکه بره اتاق عمل داخل زندان میپوسیده]
[همین]
پدر لئو و لینا با پدر جان دوست صمیمی بودن اونم از دوران نوجوونی... باهم یه خراب کاری هایی میکنن اتفاقی وقتی مست بودن موقع برگشت تصادف میکنن یه آدم رو زیر میگیرن پدر لئو رانندگی میکرده و پدر جان میگه که فرار کنیم و گردن نگیریم این ماجرا همین جوری میمونهههههه تا وقتی که بزرگ تر میشن و هر کدوم ازدواج میکنن و هرکس یه بچه میاره جان و لئو که تا ۴ سالگی با هم همبازی بودن ولی پدر جان و پدر لئو باهم بحث میکنن و پدر جان پدر لئو رو تحدید میکنه که میرم به پلیس لوت میدم اون {ناگفته نماند که اون موقع جان تازه یه خواهر کوچولو داشته} که یه روز پدر لئو مست میکنه و یواشکی میاد خونه ی جان و دنبال چیزی بوده که باهاش پدر جان رو تحدید کنه وقتی وارد اتاقی میشه میبینه لئو جان جولیا(خواهر جان) دارن با هم بازی میکنن وقتی وارد اتاق میشه پدر جان دم در پیداش میشه سریع اسلحه رو برمی داره و روی سر پدر لئو میزاره پدر لئو با یه حرکت اسلحه رو برمی داره و میزاره روی سر جان با جان تحدیدش میکنه و پدر جان میگه که تو الان مستی کاری نکن که بعداً پشیمون شی
[بببببنننننگگگگگ]
چیزی نمیگذره که پدر جان داخل بیمارستان جلوی در اتاق عمل وایستاده بود و از ترس و خشم اشک توی چشماش حلقه میزد بعد از اینکه به خودش اومد سریع پدر لئو و رو انداخت زندان جولیا که بخاطر داداش عزیزش و محافظت ازش هیچ وقت دوباره جان و پدرش نتونستن صداش رو بشنون و بخاطر همین جان از بعد از اون ماجرا حس تنفر و انتقام توی سرش بود و از وقتی لئو خواهر دار شد هر لحظه برای آسیب زدن به اون تلاش میکرد
[اینم بگم که پدر لئو توی زندان به حبس ابد محکوم شد و تا قبل از اینکه بره اتاق عمل داخل زندان میپوسیده]
[همین]
۵۲۰
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.