ديشب با خدا دعوايم شد،باهم قهر كرديم...
ديشب با خدا دعوايم شد،باهم قهر كرديم...
فكر كردم ديگر مرا دوست ندارد....
رفتم گوشه اي نشستم و چند قطره اشك ريختم ,
و خوابم برد...
صبح كه بيدار شدم مادرم گفت:
نميداني از ديشب ,
تا صبح چه باراني مي امد...
فكر كردم ديگر مرا دوست ندارد....
رفتم گوشه اي نشستم و چند قطره اشك ريختم ,
و خوابم برد...
صبح كه بيدار شدم مادرم گفت:
نميداني از ديشب ,
تا صبح چه باراني مي امد...
۱.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.