عاقبت دلسوزی
یک دوره کامل سه ساله در شهرستان اسلامشهر طراحی داخلی درس داده بودم باورم شده بود که اسلامشهر به من محتاج است دیدم دانش آموزی اولی دارد از مدرسه فرار میکند دلم بحالشان سوخت و تصمیم گرفتم که معلم اولها شوم ماجرا را برای مدیر تعریف کردم اما کار از کار گذشته بود کلاس واقعا بدی بود و می دانستم این کلاس تراژدی مدرسه است لباس سیاه به نشانه عزا بر تنم کردم ماژیک را انداختم و گفتم خداحافظ. کاظم لو بدنبالم می دوید می گفت ما را ترک نکن معلم روز یکشنبه سواد کافی ندارد یادم هست یکشنبه ها جوک مدرسه شده بود یا آلودگی هوا بود یا برف و پس از آن کرونا شد جامعه عجیبی داریم در خلوت بدنبالت می دوند و در جمع توبیخت می کنند
۱۲
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.