بازم دلم خواست تو این حال و هوای بارونی یه متن بنویسم باش
بازم دلم خواست تو این حال و هوای بارونی یه متن بنویسم باشد که خوشتون بیاد 🦋🥰😂
.
.
.
.
بارون نسبت به چند ساعت قبل آرومتر شده بود و حالا نم نم روی سر تموم عابرا پایین میومد ، حتی آسمونم از این تنهایی و گریه خسته شده بود و ماهارو با ته تهای اشکاش مجازات میکرد و در نظرم عجیب این مجازات به دل مینشست ،
روی نیمکت خیسی که زیر تک چراغ اون محوطه بود نشستم،،
برام مهم نبود ،از اینکه خیس بشم ، از اینکه لباسام لکه بیوفته ، از اینکه سرما بخورم
چراغ قرمز شده بود و نور ماشینا روی آسفالت انعکاس جذابی بود ،
نگامو سر دادم روی پسری که اسفند دود میکرد و بین ماشینا میچرخید،، بعدش روی مرد لبو فروش کنار خیابون ، که داد میزد :"لبو ،لبوی داغ و تازه!"
کنارشم یه پسر بچه ای که بادکنک دستش بود و میگفت : 《بچه ها نیاز دارن به بازیو شادی با یه بادکنک شادشون کنید ! 》ولی سن خودش حتی به ۱۰ سالم نمیرسید .
نگامو به روبه رو دوختم ،
هیجان ،هیجان ،هیجان
خون تو رگام دوید و قلبم به تپش افتاد .
دیدمش ...بعد از مدتها دوباره دیدمش!!
چقدر تو این مدت با خودم کلنجار رفتم که دیگه دوسش ندارم .دیگه دلتنگش نیستم
ولی ...
ولی از هر عاشقی دلتنگترین بودم ...
باید جلو میرفتم ،باید میدیدمش ،وگرنه تا آخر عمر حسرت نگاش به دلم میموند .
از جام بلند شدم ،با آرامش ،با استرس ، با ذوق ، با غم
با کلی حس جلو رفتم ...
خیابونو رد کردم و نزدیکش شدم ،بوی عطرش تو دماغم پیچید ،حس خوبی بود ....استشمام عطرش بعد از مدتها ندیدنش
صداش زدم :"دلبر"
برگشت ،برگشت و به یکباره تمام تنم سرد شد .
قلبم فروکش کرد . با صدایی خسته و گرفته گفتم :ببخشید اشتباه گرفتمتون
حالا دیگه چیزی نبود ،که قلبم به خاطرش بتپه ،که وجودم براش پر بکشه
برگشتمو با تموم وجود دویدم ......
نظرتونو برام کامنت کنید 😍😘
تنکیو دوست جونیام 🦋💞 #خودنویس
.
.
.
.
بارون نسبت به چند ساعت قبل آرومتر شده بود و حالا نم نم روی سر تموم عابرا پایین میومد ، حتی آسمونم از این تنهایی و گریه خسته شده بود و ماهارو با ته تهای اشکاش مجازات میکرد و در نظرم عجیب این مجازات به دل مینشست ،
روی نیمکت خیسی که زیر تک چراغ اون محوطه بود نشستم،،
برام مهم نبود ،از اینکه خیس بشم ، از اینکه لباسام لکه بیوفته ، از اینکه سرما بخورم
چراغ قرمز شده بود و نور ماشینا روی آسفالت انعکاس جذابی بود ،
نگامو سر دادم روی پسری که اسفند دود میکرد و بین ماشینا میچرخید،، بعدش روی مرد لبو فروش کنار خیابون ، که داد میزد :"لبو ،لبوی داغ و تازه!"
کنارشم یه پسر بچه ای که بادکنک دستش بود و میگفت : 《بچه ها نیاز دارن به بازیو شادی با یه بادکنک شادشون کنید ! 》ولی سن خودش حتی به ۱۰ سالم نمیرسید .
نگامو به روبه رو دوختم ،
هیجان ،هیجان ،هیجان
خون تو رگام دوید و قلبم به تپش افتاد .
دیدمش ...بعد از مدتها دوباره دیدمش!!
چقدر تو این مدت با خودم کلنجار رفتم که دیگه دوسش ندارم .دیگه دلتنگش نیستم
ولی ...
ولی از هر عاشقی دلتنگترین بودم ...
باید جلو میرفتم ،باید میدیدمش ،وگرنه تا آخر عمر حسرت نگاش به دلم میموند .
از جام بلند شدم ،با آرامش ،با استرس ، با ذوق ، با غم
با کلی حس جلو رفتم ...
خیابونو رد کردم و نزدیکش شدم ،بوی عطرش تو دماغم پیچید ،حس خوبی بود ....استشمام عطرش بعد از مدتها ندیدنش
صداش زدم :"دلبر"
برگشت ،برگشت و به یکباره تمام تنم سرد شد .
قلبم فروکش کرد . با صدایی خسته و گرفته گفتم :ببخشید اشتباه گرفتمتون
حالا دیگه چیزی نبود ،که قلبم به خاطرش بتپه ،که وجودم براش پر بکشه
برگشتمو با تموم وجود دویدم ......
نظرتونو برام کامنت کنید 😍😘
تنکیو دوست جونیام 🦋💞 #خودنویس
۱۶.۶k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.