قسمت:8 عاقبت چشمان زیبای او کارساز شد و به پدر گفتم: «با
قسمت:8 عاقبت چشمان زیبای او کارساز شد و به پدر گفتم: «بابا! آزیتا فردا داره می ره میدون فردوسی که برای جهاز خواهرش نقره بخرن...»
آزیتا، دوست دوران دبیرستانم، تنها کسی بود که گاهی پدرم اجازه می داد به دیدنم بیاید و یا با او تا سر خیابان قدم بزنم. پدر وسط حرفم آمد و گفت: «خب که چی؟ نکنه تو هم برای جهازت نقره می خوای؟»
خنده ای مصلحتی سر دادم و گفتم: «نه! من اصلاً جهاز نمی خوام!»
«پس چی؟»
«گفتم که اگه اجازه بدین منم باهاشون برم، سوپرمارکت هم که قهوه ترک تموم کرده، قهوه هم می خرم!»
آنقدر با ترس و لرز حرفم را به آخر رساندم که وقتی تمام شد، نفس بلندی کشیدم. پدر در حالی که شامش را می خورد، گفت:
«نه! مگه تو فردا کلاس نقاشی نداری؟»
«دارم! ولی ساعت چهار، آزیتا من رو می رسونه کلاس!»
دوباره تکرار کرد: «نه!»
بغض سنگینی وسط گلویم نشست. این تنها بهانه ای بود که می توانستم آن را برای پدرم حقیقی جلوه بدهم، چون اگر برای کنترل راستگویی من به آزیتا تلفن می کرد، او حرف مرا تأیید می کرد. هزار بهانه ی دیگر را بررسی کرده بودم که به عقل پدرم نمی نشستند. اول می خواستم به او بگویم که برای بازدید گروهی از نمایشگاه نقاشی همراه معلممان باید برویم، ولی می دانستم که پدرم تلفن می کرد و صحت بازدید را از مهرزاد بزرگ می پرسید.
بی توجه به جواب منفی پدرم گفتم: «ساعت یازده و نیم می رم تا سه...»
این دفعه فقط به بالا بردن سرش کفایت کرد. اعصابم خرد شد، از کوره در رفتم و گفتم: «آخه چرا؟ مگه من زندانی شما هستم؟ چرا من باسد تقاص آنا رو پس بدم؟ اون احمق من رو گرفتار کرد و خودش داره تو آلمان ول می گرده که بیکار نباشه، منم آدمم و نمی تونم مثل حیوون تو قفس زندگی کنم!»
پدر خونسردی خودش را حفظ کرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. به گریه افتادم، عصبانی شد و گفت: «زن هفتاد حیله داره که آخریش گریه س، ولی تو عادت داری که از آخر شروع کنی! هر وقت یه شوهر مناسب پیدا شد و تورو صحیح و سالم دادم دستش اون وقت آزادی!»
در میان گریه خونم به جوش آمد و گفتم: «شما که پدرم هستین چقدر این حق رو به من می دین که شوهر بده؟ شوهر که تکلیفش از اول خلقت معلوم بوده، اون موقع دیگه برای نفس کشیدن هم باید از شوهرم اجازه بگیرم!»
«همین که گفتم! بحث زیادی هم موقوف!»
«با آزیتا می رم!»
آزیتا چون زیبا بود وقتی که همراه من می آمد پدرم مطمئن بود که دیگر کسی به من نگاه نمی کند، گفت: «میدون فردوسی پر از دلال و دلار فروشه!»
«با ماشین نازیلا می ریم، جلو مغازه پیاده می شیم و دوباره سوار ماشین می شیم!»
افتادم به التماس و زاری، اگر اجازه نمی داد که بروم جلو امین می شدم سنگ روی یخ. این به جهنم، علاف کردن او و منتظر
گذاشتنش کار نابخشودنی و بسیار نابجایی بود و من به هیچ راهی نمی توانستم به او پیغام بدهم و قرارم را به هم بزنم.نه شماره تلفنی از اوداشتم و نه آدرس خانه اش را.سام ،پسر عمویم، پادرمیانی کرد و گفت: (( عموجان!شیدا دیگه بزرگ شده و عقلش می رسه که راه کدومه و چاه کدومه! وقتشه که اجازه بدین بره تو جامعه!فردا یه اتفاقی بیفته نمی تونه گلیم هودشو از آب بیرون بکشه،برای شما عیبه که اون مثل غربتی ها با مردم روبه رو بشه!))خلاصه هی من التماس می کردم،هی سام خواهش کرد تا اینکه پدرم راضی شد و گفت: ((پس پول هم ببر و سه چهار کیلو قهوه بخر!))
ذوق وخوشحالی ام را پنهان کردم و گفتم : ((چشم!))
آن شب گاهی از خوشحالی خوابم نمی برد و گاهی از دلهره ی اینکه پدرم حرفش را پس بگیرد.روز بعد یعنی چهارشنبه،وقتی پدرم وسام به سوپرمارکت رفتند،فوری تلفن آزیتا را گرفتم وبا عجله و شتابزده گفتم : ((آزیتا،اگه یه وقت احیانا پدرم به خونه ی شما تلفن کرد،به مامانت بگوبهش بگه من و تو باهم رفتیم میدون فردوسی که برای جهاز نازیلانقره بخریم!))
آزیتا گیج شد و گفت: ((من که نفهمیدم چی گفتی!))
مکالمه ی تلفنی ام باید تارسیدن پدرم به سوپرمارکت تمام می شد،یعنی به اندازه پایین رفتن از بیست پله و باز کردن دو در کشویی.مگر اینکه شانس می آوردم که بلافاصله یک مشتری پرحرف از راه می رسید و سرپدرم را چنان به خودش گرم می کرد که او سراغ تلفن نرود،در غیر این صورت باید قید حیات را می زدم آن هم درحالی که دنیا برایم شیرین شده بود. وجود امین بزرگترین و بهترین دلخوشی ام بود و من نمی خواستم ناکام از دنیا بروم.باعجله به آزیتا گفتم: ((عجالتا به مامانت بگو امروز گوشی تلفن رو برنداره!))
باحرص گفت: ((ممکنه کمی واضح تر حرف بزنی؟))
با فرصت کمی که داشتم انگار شیرفهم کردن آزیتاهم احتیاج به وقت زیادی داشت.به سرعت فیلم های چارلی چاپلین بلغور کردم: ((من امروز از ساعت یازده و نیم تا خدا می دونه کی،می خوام برم جایی که نمی تونم تورو ببرم،ولی به پدرم گفتم که باتو و نازیلا داریم می ریم میدون فردوسی که برا
آزیتا، دوست دوران دبیرستانم، تنها کسی بود که گاهی پدرم اجازه می داد به دیدنم بیاید و یا با او تا سر خیابان قدم بزنم. پدر وسط حرفم آمد و گفت: «خب که چی؟ نکنه تو هم برای جهازت نقره می خوای؟»
خنده ای مصلحتی سر دادم و گفتم: «نه! من اصلاً جهاز نمی خوام!»
«پس چی؟»
«گفتم که اگه اجازه بدین منم باهاشون برم، سوپرمارکت هم که قهوه ترک تموم کرده، قهوه هم می خرم!»
آنقدر با ترس و لرز حرفم را به آخر رساندم که وقتی تمام شد، نفس بلندی کشیدم. پدر در حالی که شامش را می خورد، گفت:
«نه! مگه تو فردا کلاس نقاشی نداری؟»
«دارم! ولی ساعت چهار، آزیتا من رو می رسونه کلاس!»
دوباره تکرار کرد: «نه!»
بغض سنگینی وسط گلویم نشست. این تنها بهانه ای بود که می توانستم آن را برای پدرم حقیقی جلوه بدهم، چون اگر برای کنترل راستگویی من به آزیتا تلفن می کرد، او حرف مرا تأیید می کرد. هزار بهانه ی دیگر را بررسی کرده بودم که به عقل پدرم نمی نشستند. اول می خواستم به او بگویم که برای بازدید گروهی از نمایشگاه نقاشی همراه معلممان باید برویم، ولی می دانستم که پدرم تلفن می کرد و صحت بازدید را از مهرزاد بزرگ می پرسید.
بی توجه به جواب منفی پدرم گفتم: «ساعت یازده و نیم می رم تا سه...»
این دفعه فقط به بالا بردن سرش کفایت کرد. اعصابم خرد شد، از کوره در رفتم و گفتم: «آخه چرا؟ مگه من زندانی شما هستم؟ چرا من باسد تقاص آنا رو پس بدم؟ اون احمق من رو گرفتار کرد و خودش داره تو آلمان ول می گرده که بیکار نباشه، منم آدمم و نمی تونم مثل حیوون تو قفس زندگی کنم!»
پدر خونسردی خودش را حفظ کرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. به گریه افتادم، عصبانی شد و گفت: «زن هفتاد حیله داره که آخریش گریه س، ولی تو عادت داری که از آخر شروع کنی! هر وقت یه شوهر مناسب پیدا شد و تورو صحیح و سالم دادم دستش اون وقت آزادی!»
در میان گریه خونم به جوش آمد و گفتم: «شما که پدرم هستین چقدر این حق رو به من می دین که شوهر بده؟ شوهر که تکلیفش از اول خلقت معلوم بوده، اون موقع دیگه برای نفس کشیدن هم باید از شوهرم اجازه بگیرم!»
«همین که گفتم! بحث زیادی هم موقوف!»
«با آزیتا می رم!»
آزیتا چون زیبا بود وقتی که همراه من می آمد پدرم مطمئن بود که دیگر کسی به من نگاه نمی کند، گفت: «میدون فردوسی پر از دلال و دلار فروشه!»
«با ماشین نازیلا می ریم، جلو مغازه پیاده می شیم و دوباره سوار ماشین می شیم!»
افتادم به التماس و زاری، اگر اجازه نمی داد که بروم جلو امین می شدم سنگ روی یخ. این به جهنم، علاف کردن او و منتظر
گذاشتنش کار نابخشودنی و بسیار نابجایی بود و من به هیچ راهی نمی توانستم به او پیغام بدهم و قرارم را به هم بزنم.نه شماره تلفنی از اوداشتم و نه آدرس خانه اش را.سام ،پسر عمویم، پادرمیانی کرد و گفت: (( عموجان!شیدا دیگه بزرگ شده و عقلش می رسه که راه کدومه و چاه کدومه! وقتشه که اجازه بدین بره تو جامعه!فردا یه اتفاقی بیفته نمی تونه گلیم هودشو از آب بیرون بکشه،برای شما عیبه که اون مثل غربتی ها با مردم روبه رو بشه!))خلاصه هی من التماس می کردم،هی سام خواهش کرد تا اینکه پدرم راضی شد و گفت: ((پس پول هم ببر و سه چهار کیلو قهوه بخر!))
ذوق وخوشحالی ام را پنهان کردم و گفتم : ((چشم!))
آن شب گاهی از خوشحالی خوابم نمی برد و گاهی از دلهره ی اینکه پدرم حرفش را پس بگیرد.روز بعد یعنی چهارشنبه،وقتی پدرم وسام به سوپرمارکت رفتند،فوری تلفن آزیتا را گرفتم وبا عجله و شتابزده گفتم : ((آزیتا،اگه یه وقت احیانا پدرم به خونه ی شما تلفن کرد،به مامانت بگوبهش بگه من و تو باهم رفتیم میدون فردوسی که برای جهاز نازیلانقره بخریم!))
آزیتا گیج شد و گفت: ((من که نفهمیدم چی گفتی!))
مکالمه ی تلفنی ام باید تارسیدن پدرم به سوپرمارکت تمام می شد،یعنی به اندازه پایین رفتن از بیست پله و باز کردن دو در کشویی.مگر اینکه شانس می آوردم که بلافاصله یک مشتری پرحرف از راه می رسید و سرپدرم را چنان به خودش گرم می کرد که او سراغ تلفن نرود،در غیر این صورت باید قید حیات را می زدم آن هم درحالی که دنیا برایم شیرین شده بود. وجود امین بزرگترین و بهترین دلخوشی ام بود و من نمی خواستم ناکام از دنیا بروم.باعجله به آزیتا گفتم: ((عجالتا به مامانت بگو امروز گوشی تلفن رو برنداره!))
باحرص گفت: ((ممکنه کمی واضح تر حرف بزنی؟))
با فرصت کمی که داشتم انگار شیرفهم کردن آزیتاهم احتیاج به وقت زیادی داشت.به سرعت فیلم های چارلی چاپلین بلغور کردم: ((من امروز از ساعت یازده و نیم تا خدا می دونه کی،می خوام برم جایی که نمی تونم تورو ببرم،ولی به پدرم گفتم که باتو و نازیلا داریم می ریم میدون فردوسی که برا
۱۳.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.