پارت پنجاه و هفتم
#پارت_پنجاهو_هفتم
_یعنی با اومدنش خواسته به طلاقش کمک کنه؟
_خودش که چنین حرفی نزد
اون فقط دائم با داد میگفت آروند و پسرخالش همدستنو کنارِ کارای شرکتشون از بعضی دخترای خیلی خاص هم سواستفاده میکنن
نمیدونم شاید مالی
شاید احساسی
یا...
اصلا نمیدونم چقدر حرفاش حقیقت داشتو حق با کی بود ولی وقتی دیدم داره بهم تهمت میزنه و فکر میکنه که منم به عنوان همدستِ شوهرشو بردیا اونجا کار میکنمو بابتش پول زیادی میگیرم ازش ترسیدم
حس میکردم اگه بخوام ساکت بمونم بعدش تو یه مخمصهی عجیب گیر میفتم
به تو نمیشد خبر بدم
چون نسبت رسمی باهم نداشتیمو نمیتونستی کاری کنی ولی تنها کار خوبی که کردم به بابام زنگ زدم
اونم سریع اومد،وقتی همه چیزو فهمید خواست از بردیا شکایت کنه که نذاشتم
بابا فقط با تهدید تونست حقوقمو کامل بگیره
بعدم زن آروند که اومدنو پیگیریه بابامو دید فهمید جزء دخترایی که فکر میکنه نیستم و بهم گفت اگه میخوام کاری بهم نداشته باشه سریع وسایلمو جمع کنمو برم
_خب اون از کجا فهمیده بود؟
اصلا از کجا معلوم ادعاهاش درست بود؟
_بابام مطمئن بود که راست میگه چون آروند و بردیا به شدت ترسیده بودن،بردیام سریع حقوقمو با احترام داد که برمو چیز بیشتری نفهمم
از حرفای زنه هم فهمیدم که دنبال ثابت کردن خیانتای آروند به دادگاه بوده،واسه همین وقتی به شرکت شک میکنه چند نفر دختر خیلی به روز و آشنا میفرسته،وقتیم که آروند قصد دوستی باهاشونو داشته مدرک جمع میکنن تا بتونه هم حق طلاق داشته باشه هم مهریشو کامل بگیره
حرفاش که تموم شد گفتم
_خداروشکر که اتفاقی برات نیفتاده
همین الان میریم یه خط جدید میگیرم برات
هرچیزیم از اون شرکته بی دروپکر و آدمای مزخرفش داری پاک کن
_اوهوم،باشه
_ولی به نظرم اشتباه کردی پناه
_چه اشتباهی؟
_نباید جلوی باباتو میگرفتی
اگه شکایت میکرد خیلی خوب میشد
شرکتشونم تعطیل میشد و دیگه نمیتونستن به اسمِ کار باج بگیرن از دخترای مردم...
مکثی کرد و گفت
_من اونموقع حس عجیبی داشتم
احساس میکردم یه اشتباه بزرگ کردم که هرچقدر بخوام باهاش سروکله بزنم بیشتر عذاب میکشمو خطر بیشتری داره
از طرفیم نمیخواستم بابا دوباره پاش به دادگاهو اینجور جاها باز بشه
همون یکبار که از زندگیش عقب افتاد واسه همیشه کافیه
دیگه نمیخواستم منم یه دردسر جدید شم براش
حرفهاش مبهم بود
عمو ابراهیم از زندگی عقب افتاده بود؟!
دردسر جدید؟!
پناه از چی حرف میزد؟
با نگاهی پر از سوال گفتم
_یعنی چی که نمیخواستی دردسر جدید باشی؟
مگه عمو تا حالا دادگاه رفته؟!...
متعجبتر از من نگاهم کرد و گفت...
_یعنی با اومدنش خواسته به طلاقش کمک کنه؟
_خودش که چنین حرفی نزد
اون فقط دائم با داد میگفت آروند و پسرخالش همدستنو کنارِ کارای شرکتشون از بعضی دخترای خیلی خاص هم سواستفاده میکنن
نمیدونم شاید مالی
شاید احساسی
یا...
اصلا نمیدونم چقدر حرفاش حقیقت داشتو حق با کی بود ولی وقتی دیدم داره بهم تهمت میزنه و فکر میکنه که منم به عنوان همدستِ شوهرشو بردیا اونجا کار میکنمو بابتش پول زیادی میگیرم ازش ترسیدم
حس میکردم اگه بخوام ساکت بمونم بعدش تو یه مخمصهی عجیب گیر میفتم
به تو نمیشد خبر بدم
چون نسبت رسمی باهم نداشتیمو نمیتونستی کاری کنی ولی تنها کار خوبی که کردم به بابام زنگ زدم
اونم سریع اومد،وقتی همه چیزو فهمید خواست از بردیا شکایت کنه که نذاشتم
بابا فقط با تهدید تونست حقوقمو کامل بگیره
بعدم زن آروند که اومدنو پیگیریه بابامو دید فهمید جزء دخترایی که فکر میکنه نیستم و بهم گفت اگه میخوام کاری بهم نداشته باشه سریع وسایلمو جمع کنمو برم
_خب اون از کجا فهمیده بود؟
اصلا از کجا معلوم ادعاهاش درست بود؟
_بابام مطمئن بود که راست میگه چون آروند و بردیا به شدت ترسیده بودن،بردیام سریع حقوقمو با احترام داد که برمو چیز بیشتری نفهمم
از حرفای زنه هم فهمیدم که دنبال ثابت کردن خیانتای آروند به دادگاه بوده،واسه همین وقتی به شرکت شک میکنه چند نفر دختر خیلی به روز و آشنا میفرسته،وقتیم که آروند قصد دوستی باهاشونو داشته مدرک جمع میکنن تا بتونه هم حق طلاق داشته باشه هم مهریشو کامل بگیره
حرفاش که تموم شد گفتم
_خداروشکر که اتفاقی برات نیفتاده
همین الان میریم یه خط جدید میگیرم برات
هرچیزیم از اون شرکته بی دروپکر و آدمای مزخرفش داری پاک کن
_اوهوم،باشه
_ولی به نظرم اشتباه کردی پناه
_چه اشتباهی؟
_نباید جلوی باباتو میگرفتی
اگه شکایت میکرد خیلی خوب میشد
شرکتشونم تعطیل میشد و دیگه نمیتونستن به اسمِ کار باج بگیرن از دخترای مردم...
مکثی کرد و گفت
_من اونموقع حس عجیبی داشتم
احساس میکردم یه اشتباه بزرگ کردم که هرچقدر بخوام باهاش سروکله بزنم بیشتر عذاب میکشمو خطر بیشتری داره
از طرفیم نمیخواستم بابا دوباره پاش به دادگاهو اینجور جاها باز بشه
همون یکبار که از زندگیش عقب افتاد واسه همیشه کافیه
دیگه نمیخواستم منم یه دردسر جدید شم براش
حرفهاش مبهم بود
عمو ابراهیم از زندگی عقب افتاده بود؟!
دردسر جدید؟!
پناه از چی حرف میزد؟
با نگاهی پر از سوال گفتم
_یعنی چی که نمیخواستی دردسر جدید باشی؟
مگه عمو تا حالا دادگاه رفته؟!...
متعجبتر از من نگاهم کرد و گفت...
۳.۸k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.