شاهنامه اشکبوس ۶۴
#شاهنامه #اشکبوس #۶۴
جنگ آغاز گشت اشکبوس وکاموس و چنگشبدست رستم کشته شدن
خاقان بسیار غمگین شد . هومان با ترس نزد رستم رفت رستمگفت اگر اشتی میجویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند به ما تحویل بده و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمیگردیم. الان خواستار دیدار با پیران ویسه هستم . هومان بهسوی ترکان بازگشت سپس پیران بهسوی رستم رو نهاد و گفت : شنیدم که خواستار دیدار من شدی . رستم گفت تو کیستی ؟ پاسخ داد : من پیران هستم رستم گفت : من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد . رستم گفت : درود خسرو را بپذیر پیران تشکر کرد و گفت : من در برابر بلاها سپر سیاوش بودم از مرگش بسیار افسرده شدم . برای خسرو هم بسیار رنج بردم حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و میگوید که از تو به من بد رسید . من خسرو وفرنگیس را از مرگ نجات دادم دادم دخترم وفرود وبرادرم کشته شدن . سپاهیان گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار . رستم گفت : اگر آشتی میجویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است . پیران اندیشید کار سختی است . پس به رستم گفت : سخن تو را نزد افراسیاب میفرستم تا جواب گوید . پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کردولی شنگل گفت : چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید ؟ من با رستم میجنگم و شما با دیگران همنبرد شوید . پیران و خاقان پذیرفتند.
از آنسو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد گودرز برخاست و گفت : البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستادهای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری بهسوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیشگرفته
رستم گفت : راست میگویی اما من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمیستیزم . روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست شنگل عزم جنگ داشت پس جنگ آغاز شد رستم با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت . سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد .شنگل نزد خاقان رفت و گفت : او هماوردی ندارد... رستم ساوه و کهاکهانی و. کالو راشکست داد
وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت : تندی را کنار بگذار . افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم . رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاجوتخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت بهراحتی دستهایش را بست و اسیرش کرد
جنگ آغاز گشت اشکبوس وکاموس و چنگشبدست رستم کشته شدن
خاقان بسیار غمگین شد . هومان با ترس نزد رستم رفت رستمگفت اگر اشتی میجویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند به ما تحویل بده و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمیگردیم. الان خواستار دیدار با پیران ویسه هستم . هومان بهسوی ترکان بازگشت سپس پیران بهسوی رستم رو نهاد و گفت : شنیدم که خواستار دیدار من شدی . رستم گفت تو کیستی ؟ پاسخ داد : من پیران هستم رستم گفت : من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد . رستم گفت : درود خسرو را بپذیر پیران تشکر کرد و گفت : من در برابر بلاها سپر سیاوش بودم از مرگش بسیار افسرده شدم . برای خسرو هم بسیار رنج بردم حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و میگوید که از تو به من بد رسید . من خسرو وفرنگیس را از مرگ نجات دادم دادم دخترم وفرود وبرادرم کشته شدن . سپاهیان گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار . رستم گفت : اگر آشتی میجویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است . پیران اندیشید کار سختی است . پس به رستم گفت : سخن تو را نزد افراسیاب میفرستم تا جواب گوید . پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کردولی شنگل گفت : چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید ؟ من با رستم میجنگم و شما با دیگران همنبرد شوید . پیران و خاقان پذیرفتند.
از آنسو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد گودرز برخاست و گفت : البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستادهای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری بهسوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیشگرفته
رستم گفت : راست میگویی اما من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمیستیزم . روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست شنگل عزم جنگ داشت پس جنگ آغاز شد رستم با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت . سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد .شنگل نزد خاقان رفت و گفت : او هماوردی ندارد... رستم ساوه و کهاکهانی و. کالو راشکست داد
وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت : تندی را کنار بگذار . افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم . رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاجوتخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت بهراحتی دستهایش را بست و اسیرش کرد
۵.۸k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.