خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_5
خیلی وحشتناک به نظر میرسید...
تا اینکه صدای عجیبی از بیرون شنیده شد...
ا.ت از ترس سر تخت سیخ شدع بود..
صدای خیلی وحشتناکی بود..
نمیتونست تکون بخوره...
همون لحظه یاد حرف جانگ اومد تو ذهنش که این باعث ترس هر چه بیشترش شد...
آروم با ترس و لرز از سر جاش بلند میشه...
به سمت پنجره میرع..
پرده اش کشیده شدع بود...
ا.ت اونقدری ترسیده بود که نمیتونست جلوی لرزیدن دستاشو بگیرع....
آروم پرده رو کنار زد..
یه کوچولو جا باز کرد تا بتونه ببینه چی شدع...
از گوشه ی پرده نگاهی انداخت...
اما چیزی ندید..
براش جای تعجب بود که صدایی که میاد از کجا بود...
آروم با چشماش اطراف رو نگاه میکرد..
که یهو متوجه ی چیزی شد...
گوشه کناره های درخت ها...
انگار چیزی تکون میخورد...
صدای نا..له های وحشتناک...نعره...
این دیگه چی بود...؟!
چشماش رو ریز تر کرد تا واضع تر ببینه...
یهو از بین اون درخت های بزرگ و سایه های تاریک یه نفر ظاهر شد...
با چشمای خو..نی ، روی گرد..نش رگ های مشکی پوشیده شدع بود ، دندون های نیش بزرگ که به خو..ن آغشته بود ، ناخن های تیزی که دورش رو خو..ن برداشته بود ،
انگار یه خوناشام بود . خوناشامی که به هیچ کس رحم نمی کرد...
ا.ت متوجه شد که خوناشام وحشي که جانگ دربارش حرف میزده واقعی بوده...
خوناشام که احساس میکنه یکی دارع نگاش میکنه...!!
نگاهشو به پنجره میدع که ا.ت سریع میرع کنار...
خودشو به پنجره ی اتاق وصل میکنه...
شروع میکنه به اشک ریختن...
این چی بود...؟!
خواب بود یا واقعی بود..؟!
ا.ت بد..نش خشک شدع بود . احساس ترس تمام بد..نش رو گرفته بود...
آروم به سمت تخت میرع . یوری رو با صدایه لرزون تکون میدع...
ا.ت: یو..ری...یو..ری..بی.دار شو..*لکنت و اشک*
یوری کِش و قو.ضی به بد..نش میدع..
چشماش رو باز میکنه که با چشمای اشکیه ا.ت مواجه میشه...
سریع بلند میشه و روی تخت میشینه...
با تعجب میپرسه...؟!
یوری: ا.ت چی شدع...چرا گریه میکنه...؟؟
ا.ت که از صدای بلند یوری ترسیدع بود...
چون نمیخواست اون چیزی که دیده متوجه ی بیدار بودن اونا بشه...
ا.ت: یوری..خواهش...میکنم آروم...حرف بزن..ل..طفا..*اشک*
یوری: چی شدع..؟*آروم*
ا.ت بدون اینکه حرف بزنه...
دست یوری رو میگیرع و به سمت پنجرع میرع...
به یوری اشارع میکنه که پرده رو بکشه...
ولی وقتی یوری پرده رو کشید..
چیزی ندید...!!!
جایه تعجب بود..!!
یعنی خونخوناشام وحشی فهمیده بود ا.ت اونو دیده..؟!
یا نه..؟!
چطور ممکنه...؟!
یعنی اگه متوجه ی ا.ت نشده...خب اونجا میموند...!!
چطور غیب شد..؟!
یوری با حالت پوکر مانند روبه ا.ت برگشت...
یوری: اینجا که چیزی نیست..نصف شبی بیدارمون کردی...*پوکر و جدی*
ا.ت: یو.ری...به..خدا...اونجا..خونا..شام بود..*لکنت و اشک*
یوری تک خنده ای میکنه و حرفشو ادامه میدع....
Part_5
خیلی وحشتناک به نظر میرسید...
تا اینکه صدای عجیبی از بیرون شنیده شد...
ا.ت از ترس سر تخت سیخ شدع بود..
صدای خیلی وحشتناکی بود..
نمیتونست تکون بخوره...
همون لحظه یاد حرف جانگ اومد تو ذهنش که این باعث ترس هر چه بیشترش شد...
آروم با ترس و لرز از سر جاش بلند میشه...
به سمت پنجره میرع..
پرده اش کشیده شدع بود...
ا.ت اونقدری ترسیده بود که نمیتونست جلوی لرزیدن دستاشو بگیرع....
آروم پرده رو کنار زد..
یه کوچولو جا باز کرد تا بتونه ببینه چی شدع...
از گوشه ی پرده نگاهی انداخت...
اما چیزی ندید..
براش جای تعجب بود که صدایی که میاد از کجا بود...
آروم با چشماش اطراف رو نگاه میکرد..
که یهو متوجه ی چیزی شد...
گوشه کناره های درخت ها...
انگار چیزی تکون میخورد...
صدای نا..له های وحشتناک...نعره...
این دیگه چی بود...؟!
چشماش رو ریز تر کرد تا واضع تر ببینه...
یهو از بین اون درخت های بزرگ و سایه های تاریک یه نفر ظاهر شد...
با چشمای خو..نی ، روی گرد..نش رگ های مشکی پوشیده شدع بود ، دندون های نیش بزرگ که به خو..ن آغشته بود ، ناخن های تیزی که دورش رو خو..ن برداشته بود ،
انگار یه خوناشام بود . خوناشامی که به هیچ کس رحم نمی کرد...
ا.ت متوجه شد که خوناشام وحشي که جانگ دربارش حرف میزده واقعی بوده...
خوناشام که احساس میکنه یکی دارع نگاش میکنه...!!
نگاهشو به پنجره میدع که ا.ت سریع میرع کنار...
خودشو به پنجره ی اتاق وصل میکنه...
شروع میکنه به اشک ریختن...
این چی بود...؟!
خواب بود یا واقعی بود..؟!
ا.ت بد..نش خشک شدع بود . احساس ترس تمام بد..نش رو گرفته بود...
آروم به سمت تخت میرع . یوری رو با صدایه لرزون تکون میدع...
ا.ت: یو..ری...یو..ری..بی.دار شو..*لکنت و اشک*
یوری کِش و قو.ضی به بد..نش میدع..
چشماش رو باز میکنه که با چشمای اشکیه ا.ت مواجه میشه...
سریع بلند میشه و روی تخت میشینه...
با تعجب میپرسه...؟!
یوری: ا.ت چی شدع...چرا گریه میکنه...؟؟
ا.ت که از صدای بلند یوری ترسیدع بود...
چون نمیخواست اون چیزی که دیده متوجه ی بیدار بودن اونا بشه...
ا.ت: یوری..خواهش...میکنم آروم...حرف بزن..ل..طفا..*اشک*
یوری: چی شدع..؟*آروم*
ا.ت بدون اینکه حرف بزنه...
دست یوری رو میگیرع و به سمت پنجرع میرع...
به یوری اشارع میکنه که پرده رو بکشه...
ولی وقتی یوری پرده رو کشید..
چیزی ندید...!!!
جایه تعجب بود..!!
یعنی خونخوناشام وحشی فهمیده بود ا.ت اونو دیده..؟!
یا نه..؟!
چطور ممکنه...؟!
یعنی اگه متوجه ی ا.ت نشده...خب اونجا میموند...!!
چطور غیب شد..؟!
یوری با حالت پوکر مانند روبه ا.ت برگشت...
یوری: اینجا که چیزی نیست..نصف شبی بیدارمون کردی...*پوکر و جدی*
ا.ت: یو.ری...به..خدا...اونجا..خونا..شام بود..*لکنت و اشک*
یوری تک خنده ای میکنه و حرفشو ادامه میدع....
۱۲.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.