عاشقانه
اگر چه حسّ غریبی به آشیانه ندارد
دلش گرفته ولیکن خیالِ خانه ندارد
گذشته اند از اینجا پرندگان مهاجر
کسی برایِ پریدن ولی بهانه ندارد
نشسته اند کسی را که نیست جشن بگیرند
چه التهاب عجیبی که این زمانه ندارد
مسیر عقل و دل از هم جداست، عشق که باشد
پرنده می رود آنجا که آب و دانه ندارد؟
مرور می کنم این را برای بارِ هزارم
مذاب کِی شده شمعی که با زبانه ندارد؟
عبور می کند آخر ز خلسه های سترون
همیشه عابر پیری که سر به شانه ندارد
دوباره حسّ غریبی فرا گرفته دلم را
دلی که میلِ نشستن در آشیانه ندارد
دلش گرفته ولیکن خیالِ خانه ندارد
گذشته اند از اینجا پرندگان مهاجر
کسی برایِ پریدن ولی بهانه ندارد
نشسته اند کسی را که نیست جشن بگیرند
چه التهاب عجیبی که این زمانه ندارد
مسیر عقل و دل از هم جداست، عشق که باشد
پرنده می رود آنجا که آب و دانه ندارد؟
مرور می کنم این را برای بارِ هزارم
مذاب کِی شده شمعی که با زبانه ندارد؟
عبور می کند آخر ز خلسه های سترون
همیشه عابر پیری که سر به شانه ندارد
دوباره حسّ غریبی فرا گرفته دلم را
دلی که میلِ نشستن در آشیانه ندارد
۲۶.۲k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.