i still love you
i still love you
s2
p7
تهیونگ: جونگ کوک؟...چرا لکنت داری؟!
جونگ کوک: ه..ها؟...اها...ه..هیچی نیست...
تهیونگ: بهم دروغ نگو!
جونگ کوک: خ..خب...ب..بعد از اون... ا..اتفاق... م..من لکنت... گرفتم و ا..ا..الانم از بین ن..نرفته
تهیونگ: پس چرا من تا حالا متوجه نشدم؟
جونگ کوک لبخند غمگین و شیرینی زد و گفت
جونگ کوک: تو ا..اصلا ب..باهام ح..حرف نمیزدی ه..هیونگ...فقط ص..صدای ف..فریادا و ت..تقلا کردنام رو م..میشنیدی!
ناخودآگاه اشکی از چشم تهیونگ به پایین افتاد و سکوت کرد
جونگ کوک که این واکنش رو دید فورا دستش رو روی جای اشک تهیونگ کشید و گفت
جونگ کوک: ب..بیخیال هیونگ... ل..لال که ن..نشدم... د..دیگه ب..بهش فک ن..نکن... ب..باشه؟
تهیونگ: جونگ کوک؟
جونگ کوک دوباره لبخند مهربونی زد و جواب داد
جونگ کوک: بله ته ته؟
بغض تهیونگ شکست و با گریه گفت
تهیونگ: اینجوری نگو!...با منِ عوضی اینجوری حرف نزن... من لیاقت تو رو نداشتم... حقمه برم بمیرم... من هیچ وقت جواب دوست دارم گفتنای تو رو ندادم... من حستو نفهمیدم جونگ کوک... من خیلی احمقم... من خیلی حرومزاده ام... من لیاقت تورو ندارم جونگ کوک...
جونگ کوک: هیونگ... ه..هیونگ ب..بس کن... بس ک..کن هیونگ
تهیونگ با ضرب شونه های جونگ کوکو ول کرد که باعث شد جونگ کوک چند قدمی به عقب بره
همونجور که روی زانو هاش نشسته بود کف دستاشم گذاشت روی زمین و گذاشت اشکاش دیوانه وار بریزن
اعضا که از حرکات تهیونگ تو شوک بودن بلافاصله به سمتش دوییدن و شروع کردن به پرسیدن حالش و اینکه چرا یهو اینجوری شد...
تهیونگ اصلا صدای اعضا رو نمیشنید... اون هنوز باور نمیکرد... جونگ کوک رو دیده بود... اون جونگ کوک رو دیده بود!
...
...
...
خسته از حموم بیرون اومد و خودشو روی تخت مشترکش با جونگ کوک انداخت
امروز اتفاق عجیبی افتاده بود... خیلی عجیب... به خاطر همینم زیاد تمرکز نداشت و مربی دنسشون چند بار سرش داد زده بود و نزدیک بود بهش اسیب بزنه
توی افکارش غرق شده بود که حس کرد یه جسم نرم و کوچیک بهش چسبیده
وقتی نگاهشو به سمت اون جسم گرفت جونگ کوکو دید که تهیونگو بغل کرده و کنارش خوابیده
متقابلا بغلش کرد و از اون لحظات لذت برد
بعد از چند مین به حرف در اومد و گفت
تهیونگ: جونگ کوک؟
جونگ کوک: بله ه..هیونگی؟
تهیونگ: ت..تو چطوری... ینی... چطوری این اتفاق افتاد؟
جونگ کوک: ک..کدوم اتفاق؟
تهیونگ: اینکه من الان دارم تورو میبینم و میتونم کاملا لمساتو حس کنم... در صورتی که تو مُردی!
جونگ کوک: نمیتونم ب..بگم...
تهیونگ: چرا؟!
جونگ کوک: چون ا..اون موقع دیگه ن..نمیتونم ببینمت و کلا از ب..بین میرم و ن..ناپدید میشم
تهیونگ: چی داری میگی جونگ کوک؟
جونگ کوک: هوم؟
تهیونگ: یعنی چی که از بین میری؟... پ..پس من کی میتونم بفهمم جریان چیه؟
جونگ کوک: هر موقع ت..توهم مثل م..من شدی!
تهیونگ: مثل تو شدم؟
s2
p7
تهیونگ: جونگ کوک؟...چرا لکنت داری؟!
جونگ کوک: ه..ها؟...اها...ه..هیچی نیست...
تهیونگ: بهم دروغ نگو!
جونگ کوک: خ..خب...ب..بعد از اون... ا..اتفاق... م..من لکنت... گرفتم و ا..ا..الانم از بین ن..نرفته
تهیونگ: پس چرا من تا حالا متوجه نشدم؟
جونگ کوک لبخند غمگین و شیرینی زد و گفت
جونگ کوک: تو ا..اصلا ب..باهام ح..حرف نمیزدی ه..هیونگ...فقط ص..صدای ف..فریادا و ت..تقلا کردنام رو م..میشنیدی!
ناخودآگاه اشکی از چشم تهیونگ به پایین افتاد و سکوت کرد
جونگ کوک که این واکنش رو دید فورا دستش رو روی جای اشک تهیونگ کشید و گفت
جونگ کوک: ب..بیخیال هیونگ... ل..لال که ن..نشدم... د..دیگه ب..بهش فک ن..نکن... ب..باشه؟
تهیونگ: جونگ کوک؟
جونگ کوک دوباره لبخند مهربونی زد و جواب داد
جونگ کوک: بله ته ته؟
بغض تهیونگ شکست و با گریه گفت
تهیونگ: اینجوری نگو!...با منِ عوضی اینجوری حرف نزن... من لیاقت تو رو نداشتم... حقمه برم بمیرم... من هیچ وقت جواب دوست دارم گفتنای تو رو ندادم... من حستو نفهمیدم جونگ کوک... من خیلی احمقم... من خیلی حرومزاده ام... من لیاقت تورو ندارم جونگ کوک...
جونگ کوک: هیونگ... ه..هیونگ ب..بس کن... بس ک..کن هیونگ
تهیونگ با ضرب شونه های جونگ کوکو ول کرد که باعث شد جونگ کوک چند قدمی به عقب بره
همونجور که روی زانو هاش نشسته بود کف دستاشم گذاشت روی زمین و گذاشت اشکاش دیوانه وار بریزن
اعضا که از حرکات تهیونگ تو شوک بودن بلافاصله به سمتش دوییدن و شروع کردن به پرسیدن حالش و اینکه چرا یهو اینجوری شد...
تهیونگ اصلا صدای اعضا رو نمیشنید... اون هنوز باور نمیکرد... جونگ کوک رو دیده بود... اون جونگ کوک رو دیده بود!
...
...
...
خسته از حموم بیرون اومد و خودشو روی تخت مشترکش با جونگ کوک انداخت
امروز اتفاق عجیبی افتاده بود... خیلی عجیب... به خاطر همینم زیاد تمرکز نداشت و مربی دنسشون چند بار سرش داد زده بود و نزدیک بود بهش اسیب بزنه
توی افکارش غرق شده بود که حس کرد یه جسم نرم و کوچیک بهش چسبیده
وقتی نگاهشو به سمت اون جسم گرفت جونگ کوکو دید که تهیونگو بغل کرده و کنارش خوابیده
متقابلا بغلش کرد و از اون لحظات لذت برد
بعد از چند مین به حرف در اومد و گفت
تهیونگ: جونگ کوک؟
جونگ کوک: بله ه..هیونگی؟
تهیونگ: ت..تو چطوری... ینی... چطوری این اتفاق افتاد؟
جونگ کوک: ک..کدوم اتفاق؟
تهیونگ: اینکه من الان دارم تورو میبینم و میتونم کاملا لمساتو حس کنم... در صورتی که تو مُردی!
جونگ کوک: نمیتونم ب..بگم...
تهیونگ: چرا؟!
جونگ کوک: چون ا..اون موقع دیگه ن..نمیتونم ببینمت و کلا از ب..بین میرم و ن..ناپدید میشم
تهیونگ: چی داری میگی جونگ کوک؟
جونگ کوک: هوم؟
تهیونگ: یعنی چی که از بین میری؟... پ..پس من کی میتونم بفهمم جریان چیه؟
جونگ کوک: هر موقع ت..توهم مثل م..من شدی!
تهیونگ: مثل تو شدم؟
۳۴.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.