رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۱
بعد رو به آرش گفتم: ماشینت رو یه مدت لازم دارم.
آرش: ولی بازم نمی تونم قبول کنم.
نگاه اطمینان بخشی بهش انداختم و گفتم: مواظبم اولین بار که نیست من عاشق تعقیب و گریزم.
آرش: ولی تنهایی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: اگه کسی باهام بیاد هویتش فاش میشه.
سورن: پس بزار من باهات بیام.
سرم رو تکون دادم و گفتم: اگه تو باهام بیای میوفتی تو خطر و ممکنه فک کنن پلیسی و بلایی سرت بیارن خودم می تونم تنهایی از پسشون بربیام.
این تنها راهیه که داریم پس بزارین عملیش کنیم.
سورن و آرش به زور قانع شدن و من با مشورت آرش تصمیم گرفتیم که از سروش فارغی کمک بگیریم برای گیر انداختنش.
سروش فارغی رو نتونستم پیدا کنم واسه همین تصمیم گرفتم بزارم واسه روزی که امتحان داریم.
سورن: باید درس بخونیم.
آرش: منم این بار میام.
سورن: ایرادی نداره می تونی بیای.
مشکوک به سورن نگاه کردم سری قبلی که خواستم آیدا رو بیارم مخالفت کرد اما الان بدون هیچ حرفی قبول کرد آرش بیاد.
آرش گفت که ماشین رو به سارین قرض داده واسه همین همه با ماشین سورن رفتیم.
کتابایی که لازم داشتیم رو از کیف بیرون آوردم و گذاشتم رو میز.
آرشم صندلی بغل من نشسته بود و منتظر به سورن خیره شدیم تا شروع کنه.
سورن توضیحات رو داد و بعد یه کوییز ۴ سواله ازمون گرفت تا یادگیریمون رو بسنجه.
تند تند سوالا رو جواب دادم و یه دقیقه رودتر از موعد برگه رو تحویل دادم.
آرشم تا وقتی وقت تموم به مشغول نوشتن بود.
سورن نگاهی به هر دو برگه انداخت و گفت: هر دوتون کامل شدین.
لبخندی رو لبام شکل گرفت که یه شیرکاکائو بیرون آورد که بهم بده: اینم جایزت.
آرش زودتر از من شیرکاکائو رو گرفت و با یه لبخند گفت: منم کامل شدم.
بعد شیرکاکائو رو اورد بالا و گفت: پس اینومی خورم.
با چشمای به خون نشسته نگاش کردم که ریلکس مشغول خوردن شد.
مشت محکمی به بازوهاش زدم که چهرش جمع شد و با عصبانیت نگام کرد: تنت میخاره؟
من: اول مال تو میخارید چرا شیرکاکائوم رو خوردی؟
آرش: چون دلم خواست.
من: پس منم دلم خواست واسه همین خوردمش خیلی هم توشمزه بود تازه.
از حرص دندونام رو جمع کردم که یهو یه آهنگ پلی شد:
"چی شد دلت خواست؟
خوب منم دلم خواست."
بعدم قطع شد.
من و آرش برگشتیم و به سورن که با یه لبخند گنده حرص درآر نگامون می کرد نگاه کردیم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هر کاری کردم نتونستم نذارمش زیادی با موقعیت جور بود.
بعدم زد زیر خنده.
من و آرشم زدیم زیر خنده و ازش خواستیم دوباره آهنگو پلی کنه.
هر وقت به اینجاش(چی شد دلت خواست؟ خوب منم دلم خواست) می رسید از خنده روده بر میشدیم.
خلاصه که یا ربع فقط داشتیم می خندیدیم و آرم قول داد جای اون شیرکاکائویی که خورده واسم ۵ تا بگیره.
ماجرا فیصله داده شد و تقریبا نصف کتاب رو خوندیم که سورن گفت واسه امروز کافیه و بقیش رو فردا بخونیم.
بعدشم گفت چند دقیقه بمونیم تا برگرده.
آرش: کجا رفت؟
من: فک کنم رفت نمازشو بخونه.
آرش با تعجب برگشت طرفم و گفت: مگه نماز می خونه؟
سرم رو تکون داد و گفتم: آره اون بار موقعی که منتظر تو بودم مشغول نماز خوندن بود.
سورن بعد از یه ربع برگشت و ازمون خواست بریم تا برسونتمون.
خواستم تعارف کنم و بگم با تاکسی می رم اما آرش پرید وسط و گفت: اگه زحمتت نمیشه برسونمون.
موقع امتحان شد و قبل امتحان سروش فارغی رو گیر انداختم و بردمش یه جای خلوت.
سروش فارغی بدون هیچ حرفی دنبالم اومد که همین خودش خیلی مشکوک بود چون هویت منو میدونست انتظار داشتم فرار کنه.
بعد گه رسیدیم یه جای خلوت برگشتم سمتش و گفتم:
منو که میشناسی؟
پوزخندی زد و گفت: البته کیه که نشناستت داق دانشگاهی.
اخمام با این حرفش کشیده شد تو هم ولی سعی کردم کنترلم رو حفظ کنم.
من: هویت منو خوب می دونی و می خوام که یه قرار با کسی که کار می کنی واسم ترتیب بدی.
سروش فارغی: اونوقت من کی گفتم قبول می کنم.
چند قدم نزدیک شدم و با گستاخی زل ردم تو چشماش و گفتم: همین الانشم با یه حرفم میتونم بندازمت هلفدون.(یهویی چه خفن شدم😈😂)
ترس رو از تو چشاش خوندم.
بعد رو به آرش گفتم: ماشینت رو یه مدت لازم دارم.
آرش: ولی بازم نمی تونم قبول کنم.
نگاه اطمینان بخشی بهش انداختم و گفتم: مواظبم اولین بار که نیست من عاشق تعقیب و گریزم.
آرش: ولی تنهایی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: اگه کسی باهام بیاد هویتش فاش میشه.
سورن: پس بزار من باهات بیام.
سرم رو تکون دادم و گفتم: اگه تو باهام بیای میوفتی تو خطر و ممکنه فک کنن پلیسی و بلایی سرت بیارن خودم می تونم تنهایی از پسشون بربیام.
این تنها راهیه که داریم پس بزارین عملیش کنیم.
سورن و آرش به زور قانع شدن و من با مشورت آرش تصمیم گرفتیم که از سروش فارغی کمک بگیریم برای گیر انداختنش.
سروش فارغی رو نتونستم پیدا کنم واسه همین تصمیم گرفتم بزارم واسه روزی که امتحان داریم.
سورن: باید درس بخونیم.
آرش: منم این بار میام.
سورن: ایرادی نداره می تونی بیای.
مشکوک به سورن نگاه کردم سری قبلی که خواستم آیدا رو بیارم مخالفت کرد اما الان بدون هیچ حرفی قبول کرد آرش بیاد.
آرش گفت که ماشین رو به سارین قرض داده واسه همین همه با ماشین سورن رفتیم.
کتابایی که لازم داشتیم رو از کیف بیرون آوردم و گذاشتم رو میز.
آرشم صندلی بغل من نشسته بود و منتظر به سورن خیره شدیم تا شروع کنه.
سورن توضیحات رو داد و بعد یه کوییز ۴ سواله ازمون گرفت تا یادگیریمون رو بسنجه.
تند تند سوالا رو جواب دادم و یه دقیقه رودتر از موعد برگه رو تحویل دادم.
آرشم تا وقتی وقت تموم به مشغول نوشتن بود.
سورن نگاهی به هر دو برگه انداخت و گفت: هر دوتون کامل شدین.
لبخندی رو لبام شکل گرفت که یه شیرکاکائو بیرون آورد که بهم بده: اینم جایزت.
آرش زودتر از من شیرکاکائو رو گرفت و با یه لبخند گفت: منم کامل شدم.
بعد شیرکاکائو رو اورد بالا و گفت: پس اینومی خورم.
با چشمای به خون نشسته نگاش کردم که ریلکس مشغول خوردن شد.
مشت محکمی به بازوهاش زدم که چهرش جمع شد و با عصبانیت نگام کرد: تنت میخاره؟
من: اول مال تو میخارید چرا شیرکاکائوم رو خوردی؟
آرش: چون دلم خواست.
من: پس منم دلم خواست واسه همین خوردمش خیلی هم توشمزه بود تازه.
از حرص دندونام رو جمع کردم که یهو یه آهنگ پلی شد:
"چی شد دلت خواست؟
خوب منم دلم خواست."
بعدم قطع شد.
من و آرش برگشتیم و به سورن که با یه لبخند گنده حرص درآر نگامون می کرد نگاه کردیم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هر کاری کردم نتونستم نذارمش زیادی با موقعیت جور بود.
بعدم زد زیر خنده.
من و آرشم زدیم زیر خنده و ازش خواستیم دوباره آهنگو پلی کنه.
هر وقت به اینجاش(چی شد دلت خواست؟ خوب منم دلم خواست) می رسید از خنده روده بر میشدیم.
خلاصه که یا ربع فقط داشتیم می خندیدیم و آرم قول داد جای اون شیرکاکائویی که خورده واسم ۵ تا بگیره.
ماجرا فیصله داده شد و تقریبا نصف کتاب رو خوندیم که سورن گفت واسه امروز کافیه و بقیش رو فردا بخونیم.
بعدشم گفت چند دقیقه بمونیم تا برگرده.
آرش: کجا رفت؟
من: فک کنم رفت نمازشو بخونه.
آرش با تعجب برگشت طرفم و گفت: مگه نماز می خونه؟
سرم رو تکون داد و گفتم: آره اون بار موقعی که منتظر تو بودم مشغول نماز خوندن بود.
سورن بعد از یه ربع برگشت و ازمون خواست بریم تا برسونتمون.
خواستم تعارف کنم و بگم با تاکسی می رم اما آرش پرید وسط و گفت: اگه زحمتت نمیشه برسونمون.
موقع امتحان شد و قبل امتحان سروش فارغی رو گیر انداختم و بردمش یه جای خلوت.
سروش فارغی بدون هیچ حرفی دنبالم اومد که همین خودش خیلی مشکوک بود چون هویت منو میدونست انتظار داشتم فرار کنه.
بعد گه رسیدیم یه جای خلوت برگشتم سمتش و گفتم:
منو که میشناسی؟
پوزخندی زد و گفت: البته کیه که نشناستت داق دانشگاهی.
اخمام با این حرفش کشیده شد تو هم ولی سعی کردم کنترلم رو حفظ کنم.
من: هویت منو خوب می دونی و می خوام که یه قرار با کسی که کار می کنی واسم ترتیب بدی.
سروش فارغی: اونوقت من کی گفتم قبول می کنم.
چند قدم نزدیک شدم و با گستاخی زل ردم تو چشماش و گفتم: همین الانشم با یه حرفم میتونم بندازمت هلفدون.(یهویی چه خفن شدم😈😂)
ترس رو از تو چشاش خوندم.
۵۴.۱k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.