عاشقانه
بيا دنيا نمیارزد باين پرهيز و اين دوری
فدای لحظهای شادی کن اين رؤيای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز اين ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره بردهست و میدانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بيمار میسوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه میدوزی
فدای لحظهای شادی کن اين رؤيای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز اين ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره بردهست و میدانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بيمار میسوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه میدوزی
۶.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۱