شهری که من در آن بزرگ شدم ؛ کوچک بود .!
شهری که من در آن بزرگ شدم ؛ کوچک بود .!
و خانه ی ما بزرگ .!
و کوچه مان خلوت ..!
آنقدر که صدای گریه ات را هیچ کسی نمیشنید .
و خنده هایت هم دل کسی را نمی لرزاند
تمام کودکی و نوجوانی ام ؛
دلخوش به آن حیاط بزرگ و پر از درخت بودم ؛
و فکر میکردم که تمام جهانم آن جا خلاصه میشود.!
هجده ساله که شدم دلم میخواست کوچ کنم .!
مثل پرستوهای مهاجر پر بکشم و دور شوم .!
بروم جایی که شهرش زنده باشد .!
که زندگی در شب هایش پررنگ باشد .!
که بشود یار را به وقت دوازده شب در کافه ملاقات کرد ؛
و حرف زد .!
من از جهان آدمهای ساکت که کلمات بینشان پر کشیده بیزارم. !
از رابطه هایی که سر و ته اش نامعلوم است .!
که نمیدانی کجای جهان او ایستاده ای ..!
آن شهر را با آنکه خیلی دوست دارم ؛
اما شب هایش زنده نیست ؛
کافه هست اما یار نیست .!
یار هم باشد ؛
حرف نیست ؛ وقت نیست ..!
یک روز بالاخره شهری را پیدا میکنم ؛
که کافه هایش به وقت نیمه شب مرا با یار ببینـد ؛
و کلماتی که چون یک موسیقی دلنشین در فضای ذهنمان
می پیچد ؛
که پررنگ باشم ؛
که حرف باشد ؛
که وقت باشد ..
شهری این چنین هم آرزوست
و خانه ی ما بزرگ .!
و کوچه مان خلوت ..!
آنقدر که صدای گریه ات را هیچ کسی نمیشنید .
و خنده هایت هم دل کسی را نمی لرزاند
تمام کودکی و نوجوانی ام ؛
دلخوش به آن حیاط بزرگ و پر از درخت بودم ؛
و فکر میکردم که تمام جهانم آن جا خلاصه میشود.!
هجده ساله که شدم دلم میخواست کوچ کنم .!
مثل پرستوهای مهاجر پر بکشم و دور شوم .!
بروم جایی که شهرش زنده باشد .!
که زندگی در شب هایش پررنگ باشد .!
که بشود یار را به وقت دوازده شب در کافه ملاقات کرد ؛
و حرف زد .!
من از جهان آدمهای ساکت که کلمات بینشان پر کشیده بیزارم. !
از رابطه هایی که سر و ته اش نامعلوم است .!
که نمیدانی کجای جهان او ایستاده ای ..!
آن شهر را با آنکه خیلی دوست دارم ؛
اما شب هایش زنده نیست ؛
کافه هست اما یار نیست .!
یار هم باشد ؛
حرف نیست ؛ وقت نیست ..!
یک روز بالاخره شهری را پیدا میکنم ؛
که کافه هایش به وقت نیمه شب مرا با یار ببینـد ؛
و کلماتی که چون یک موسیقی دلنشین در فضای ذهنمان
می پیچد ؛
که پررنگ باشم ؛
که حرف باشد ؛
که وقت باشد ..
شهری این چنین هم آرزوست
۶.۶k
۱۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.