از میان زباله ها پارت ۲۷
از میان زباله ها پارت ۲۷
صحبتش که با تینا تموم شد تقریبا هوا روشن شده بود از جاش بلند شد و گوشی رو روی پاتختی گذاشت و از اتاق بیرون رفت و وارد سرویس شد کارش رو انجام داد دست و صورتشو شست و بیرون اومد حرفای تینا ذهنشو درگیر کرده بود باید حتما میفهمید اون زن کیه و چی از گذشته میدونه چرا به تیام زنگ زده و چرا تیام حاظر نشده حرفی بزنه انقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید نیم ساعت جلوی در سرویس ایستاده و داره به حرفای تینا فکر میکنه سعی کرد افکارشو پس بزنه و بسمت اشپزخونه رفت و همونطور که سعی میکرد کسی رو بیدار نکنه صبحانه مختصری درست کرد و خورد و از خونه بیرون رفت سوار ماشینش شد و بسمت بیمارستان حرکت کرد اون روز انقدر فکرش درگیر بود که نتونست هیچ بیماری رو درست ویزیت کنه زود از اونجا بیرون اومد و سمت جایی حرکت کرد که بتونه جواب این سوالا رو بگیره اون باید میفهمید کی به تیام زنگ زده و چیا میدونه و جواب این سوال فقط دست یک نفر بود و شهروز داشت میرفت تا این جواب رو بگیره
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
یلدا وارد پارک شد و با چشم شروع به گشتن اطراف کرد و خیلی زود تونست مهدی رو کنار تک درخت وسط پارک پیدا کنه و بسمتش رفت و کنارش ایستاد:
سلام
+سلام بنظرت دیر نکردی؟
-مهم اینه که رسیدم حالا میگی چرا منو کشوندی اینجا؟
+چرا حالا عصبانی میشی؟
-حرف میزنی یا برم؟
+خب بابا نزن مارو میگم
و شروع بحرف زدن کرد و هرچی که میگفت توجه یلدا بیشتر جلب میشد و دلش میخواست باهاش همکاری کنه اخر صحبت ها لبخند بدجنسی زد:
پیشنهادت بد نیست ولی اگه نشد چی؟
+ما تلاشمونو میکنیم که بشه
-اگه نشد؟
+کاری میکنیم خوشبختی به خودشون نبینن
-خوبه هستم
+پس خبر میدم
-منتظرم #از_میان_زباله_ها
صحبتش که با تینا تموم شد تقریبا هوا روشن شده بود از جاش بلند شد و گوشی رو روی پاتختی گذاشت و از اتاق بیرون رفت و وارد سرویس شد کارش رو انجام داد دست و صورتشو شست و بیرون اومد حرفای تینا ذهنشو درگیر کرده بود باید حتما میفهمید اون زن کیه و چی از گذشته میدونه چرا به تیام زنگ زده و چرا تیام حاظر نشده حرفی بزنه انقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید نیم ساعت جلوی در سرویس ایستاده و داره به حرفای تینا فکر میکنه سعی کرد افکارشو پس بزنه و بسمت اشپزخونه رفت و همونطور که سعی میکرد کسی رو بیدار نکنه صبحانه مختصری درست کرد و خورد و از خونه بیرون رفت سوار ماشینش شد و بسمت بیمارستان حرکت کرد اون روز انقدر فکرش درگیر بود که نتونست هیچ بیماری رو درست ویزیت کنه زود از اونجا بیرون اومد و سمت جایی حرکت کرد که بتونه جواب این سوالا رو بگیره اون باید میفهمید کی به تیام زنگ زده و چیا میدونه و جواب این سوال فقط دست یک نفر بود و شهروز داشت میرفت تا این جواب رو بگیره
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
یلدا وارد پارک شد و با چشم شروع به گشتن اطراف کرد و خیلی زود تونست مهدی رو کنار تک درخت وسط پارک پیدا کنه و بسمتش رفت و کنارش ایستاد:
سلام
+سلام بنظرت دیر نکردی؟
-مهم اینه که رسیدم حالا میگی چرا منو کشوندی اینجا؟
+چرا حالا عصبانی میشی؟
-حرف میزنی یا برم؟
+خب بابا نزن مارو میگم
و شروع بحرف زدن کرد و هرچی که میگفت توجه یلدا بیشتر جلب میشد و دلش میخواست باهاش همکاری کنه اخر صحبت ها لبخند بدجنسی زد:
پیشنهادت بد نیست ولی اگه نشد چی؟
+ما تلاشمونو میکنیم که بشه
-اگه نشد؟
+کاری میکنیم خوشبختی به خودشون نبینن
-خوبه هستم
+پس خبر میدم
-منتظرم #از_میان_زباله_ها
۵.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.