خیال تو
#جونگکوک
part: 14
همیشه فکرم به کوک بودش نمی تونستم فراموش کنم بعد اون باندم بزرگ ترین مافیا شد مثل قبل بابام شده بود همه ازم حساب می بردن ولی از اونجایی که کار کوک مخفی بودش هیچی نمی فهمیدم حتا کوک خونش ام عوض کرده بود و همه چی و عوض کرده بود و و تهیونگ شمارش ام جواب نمی داد
رفتم تا قهوه بگیرم و ی ایس آمریکانو سفارش و دادم گرفتم از مغازه اومدم بیرون و قهوه مو خوردم و چندتا گل گرفتم تا سر خاک بابام ببرم که یهو کوک دیدم با بچه ای که تو دستش بود و داشت باهاش بازی می کرد اشک تو چشام جمع شد یعنی فقط من احمق بودم که به فکرش بودم یعنی فقط من وابسته بهش شده بودم یعنی فقط من اون همه زمان منتظرش بودم گل و پرت کردم زمین و تا تونستم با چشمای گریه از اونجا دور شدم خونه رفتم و کل روز هیچی نخوردم و گریه کردم اون زمانی که فرار کردیم و منو پشتش اورد اون زمان هایی که نجاتم می داد و حتا بوش همش برام دردناک بود
ات: داداش عوضییی همش تقصیر توعه اگه تو نبودی هیچ وقت نمی دیدمش هیچ وقتت ازت متنفرم
دستم گزاشتم و رو صورتم گریه کردم قلبم درد می کرد یعنی الان شبا اونو بغل میکنه با بچشون خوش میگذرونن من اینجا تو این خونه تنهام و هیشکی ندارم
(شاید فکرکنید داره تموم میشه ولی نه تازه داستان به وسطا رسیدهه منتظر نظرهاتون درباره این فیک هستم اگه قسمت های بدی داشت بهم بگید😉)
part: 14
همیشه فکرم به کوک بودش نمی تونستم فراموش کنم بعد اون باندم بزرگ ترین مافیا شد مثل قبل بابام شده بود همه ازم حساب می بردن ولی از اونجایی که کار کوک مخفی بودش هیچی نمی فهمیدم حتا کوک خونش ام عوض کرده بود و همه چی و عوض کرده بود و و تهیونگ شمارش ام جواب نمی داد
رفتم تا قهوه بگیرم و ی ایس آمریکانو سفارش و دادم گرفتم از مغازه اومدم بیرون و قهوه مو خوردم و چندتا گل گرفتم تا سر خاک بابام ببرم که یهو کوک دیدم با بچه ای که تو دستش بود و داشت باهاش بازی می کرد اشک تو چشام جمع شد یعنی فقط من احمق بودم که به فکرش بودم یعنی فقط من وابسته بهش شده بودم یعنی فقط من اون همه زمان منتظرش بودم گل و پرت کردم زمین و تا تونستم با چشمای گریه از اونجا دور شدم خونه رفتم و کل روز هیچی نخوردم و گریه کردم اون زمانی که فرار کردیم و منو پشتش اورد اون زمان هایی که نجاتم می داد و حتا بوش همش برام دردناک بود
ات: داداش عوضییی همش تقصیر توعه اگه تو نبودی هیچ وقت نمی دیدمش هیچ وقتت ازت متنفرم
دستم گزاشتم و رو صورتم گریه کردم قلبم درد می کرد یعنی الان شبا اونو بغل میکنه با بچشون خوش میگذرونن من اینجا تو این خونه تنهام و هیشکی ندارم
(شاید فکرکنید داره تموم میشه ولی نه تازه داستان به وسطا رسیدهه منتظر نظرهاتون درباره این فیک هستم اگه قسمت های بدی داشت بهم بگید😉)
۵.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.