برزو
#برزو
#شاهنامه
آگاهی یافتن مادر برزو از گرفتار شدن پسرش
از آسو با گرفتار شدن برزو،افراسیاب که دیگر تاب مقاومت در برابر ایرانیان را نداشت، به لشکریانش دستور عقب نشینی داد و خود نیز به سوی کشورش گریخت. با رسیدن سپاه افراسیاب به توران، مادر برزو به سراغ آنان رفت تا پسرش را ببیند،ولی برزو را در میان آنان نیافت؛نگران شد و از یکی از سربازان پرسید. سپاهی آهی کشید و از گرفتار شدن برزو به دست رستم سخن گفت. وقتی مادر برزو حکایت راشنید،دلش به درد آمد ونالان شد. او رنجور وپریشان به خانه ی خود رفت ولی غم دوری پسرچنان بر دلش سنگینی می کرد که طاقت ماندن در توران زمین را نیاورد. پس تصمیم گرفت که خود را یه ایران زمین برساند و از حال پسرش آگاه شود. اوبا کاروانی همراه شد و پس از مدتی خود رابه پایتخت ایران رساند. چند روزی در پایتخت ماند وکمی با اوضاع شهر آشنا شد،قصد کرد تا خود را به بارگاه کیخسرو برساند و ازسرنوشت پسرش آگاه شود. پس به سوی کاخ روانه شد. از قضا،زمانی به آنجا رسیدکه پهلوانان به کاخ می رفتند. در این هنگام چشمش به پهلوانی کوه پیکرافتاد که یک دستش به گردن آویخته بود. زن که از دیدن پهلوان کوه پیکر شگفت زده شده بود از کسی پرسید که او کیست؟
مرد لبخندی زد وگفت: دراین شهر از کودک خردسال تا پیر دهر، همه رستم دستان را میشناسند. چگونه است که تو او را نمی شناسی؟
زن گفت: سبب آن است که من در این شهر غریبم .
مرد می خواست راه بیفتد که زن پرسید: راستی!چرا جهان پهلوان شما دستش را به گردن آویخته است؟
مردپاسخ داد: او درجنگ با یکی از پهلوانان افراسیاب به نام برزو آسیب دیده است.
زن هنگامی که دانست پسرش چنان زورمند شده است که توانسته با جهان پهلوان برابری کند بر خود بالید،پرسید: راستی!بر سرآن جوان چه آمده واکنون در کجاست؟
مرد پاسخ داد: تهمتن او را به همراه پسرش به سیستان فرستاد تا هنگامی که خود به آنجا رسید،با او به گفتو گو بنشیند وبداند که کیست. آنگاه اگرگناهی نداشت او را ببخشد و اگر از دشمنان او بود جوردیگر درباره اش تصمیم بگیرد.
مادر برزو باشنیدن این سخن دلش لرزید ودرنگ در آن شهر را روا ندید. تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را به سیستان برساند. زن به راه افتاد ومثل بارگذشته باکاروانی راهی سیستان شد. او پس از مدتی به سیستان رسید وچند روزی در آن شهر ماند. او هر روز درشهر می گشت درباره ی زرگرهای آنجا چیرهایی از مردم می پرسید. بالاخره فهمید که درآن شهر زرگر نیکنامی به نام بهرام سرگرم کار است. پس،روزی به نزد بهرام رفت وقطعه ای جواهر ارزشمند را که داشت به بهرام نشان داد و از وا خواست تا آن را بخرد. جواهر فروش از دیدن آن جواهرکمیاب مدتی خیره ماند،سرانجام پرسید: ای زن!باز هم از اینگونه جواهر ها داری یا خیر؟
زن گفت: آری!
بهرام باشنیدن این سخن با خود گفت: بی شک این زن از خانواده ای ثروتمند است. پس خوب است با او از درآشنایی درآیم تا بدانم کیست؟
مردگفت: مادر بی شک تو در این شهر غریبه ای این گونه نیست؟
زن پاسخ داد: بله!
بهرام گفت: می توانم بدانم از کجا آمده ای ودر این شهرچه می کنی؟
زن که گویی درانتظار چنین پرسشی بود،داستان خود را برای مرد زرگر گفت. بهرام باشنیدن سخنان او دلش به رحم آمد وگفت: ای زن!تو مانند مادر من هستی،اکنون که کسی را درشهرنداری،می توانی به سرای من بیایی و چندی در کنار زن وبچه من زندگی کنی .
سپس نشانی خانه ی خود را که درارگ شهر بود به زن داد.مادربرزو باشنیدن این سخن بسیار شادمان شد زیراپسرش در ارگ شهرزندانی بود. او بیدرنگ پرسید: ای مرئ!تورا به یزدان پاک قسم میدهم بگو بدانم که آیا از سرنوشت فرزندم خبری داری یا نه؟
جواهرفروش اندیشه ای کرد وگفت: ازقضا خدمتکار او که گل اندام نام دارد،از یاران ودوستان همسر من است وکهگاه به سرای من می آید. من تورا با آن زن آشنا می کنم تا سرنوشت فرزندت را از او جویا شوی .
مادر برزو باشادمانی پیشنهاد زرگر راپذیرفت و همراه او به سوی ارگ به راه افتاد.
مادر برزو در خانه ی جواهر فروش درگوشه ای نشسته و غم می خورد،زن بهرام بادیدن او گفت باید چاره ای کنیم. مرد گفت: چگونه؟
زن پاسخ داد: باکمک گل اندام،همان گونه که می دانی، اودرنواختن چنگ بسیارتواناست. پس،وقتی به اینجا آمد باید از او بخواهم نخست ساعتی چنگ بنوازد وسبب آرامش خاطر این زن شود،سپس درباره ی پسرش سخن به میان آورد.
بهرام سخن را پذیرفت. هنوز ساعتی نگذشته بود که گل اندام باچنگش از راه رسید. او بادیدن زن غریبه از بهرام پرسید: این زن کیست و در اینجا چه می کند؟
بهرام آنچه از زن می دانست به گل اندام گفت وسپس راهی محل کار خود شد .
ادامه...
#شاهنامه
آگاهی یافتن مادر برزو از گرفتار شدن پسرش
از آسو با گرفتار شدن برزو،افراسیاب که دیگر تاب مقاومت در برابر ایرانیان را نداشت، به لشکریانش دستور عقب نشینی داد و خود نیز به سوی کشورش گریخت. با رسیدن سپاه افراسیاب به توران، مادر برزو به سراغ آنان رفت تا پسرش را ببیند،ولی برزو را در میان آنان نیافت؛نگران شد و از یکی از سربازان پرسید. سپاهی آهی کشید و از گرفتار شدن برزو به دست رستم سخن گفت. وقتی مادر برزو حکایت راشنید،دلش به درد آمد ونالان شد. او رنجور وپریشان به خانه ی خود رفت ولی غم دوری پسرچنان بر دلش سنگینی می کرد که طاقت ماندن در توران زمین را نیاورد. پس تصمیم گرفت که خود را یه ایران زمین برساند و از حال پسرش آگاه شود. اوبا کاروانی همراه شد و پس از مدتی خود رابه پایتخت ایران رساند. چند روزی در پایتخت ماند وکمی با اوضاع شهر آشنا شد،قصد کرد تا خود را به بارگاه کیخسرو برساند و ازسرنوشت پسرش آگاه شود. پس به سوی کاخ روانه شد. از قضا،زمانی به آنجا رسیدکه پهلوانان به کاخ می رفتند. در این هنگام چشمش به پهلوانی کوه پیکرافتاد که یک دستش به گردن آویخته بود. زن که از دیدن پهلوان کوه پیکر شگفت زده شده بود از کسی پرسید که او کیست؟
مرد لبخندی زد وگفت: دراین شهر از کودک خردسال تا پیر دهر، همه رستم دستان را میشناسند. چگونه است که تو او را نمی شناسی؟
زن گفت: سبب آن است که من در این شهر غریبم .
مرد می خواست راه بیفتد که زن پرسید: راستی!چرا جهان پهلوان شما دستش را به گردن آویخته است؟
مردپاسخ داد: او درجنگ با یکی از پهلوانان افراسیاب به نام برزو آسیب دیده است.
زن هنگامی که دانست پسرش چنان زورمند شده است که توانسته با جهان پهلوان برابری کند بر خود بالید،پرسید: راستی!بر سرآن جوان چه آمده واکنون در کجاست؟
مرد پاسخ داد: تهمتن او را به همراه پسرش به سیستان فرستاد تا هنگامی که خود به آنجا رسید،با او به گفتو گو بنشیند وبداند که کیست. آنگاه اگرگناهی نداشت او را ببخشد و اگر از دشمنان او بود جوردیگر درباره اش تصمیم بگیرد.
مادر برزو باشنیدن این سخن دلش لرزید ودرنگ در آن شهر را روا ندید. تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را به سیستان برساند. زن به راه افتاد ومثل بارگذشته باکاروانی راهی سیستان شد. او پس از مدتی به سیستان رسید وچند روزی در آن شهر ماند. او هر روز درشهر می گشت درباره ی زرگرهای آنجا چیرهایی از مردم می پرسید. بالاخره فهمید که درآن شهر زرگر نیکنامی به نام بهرام سرگرم کار است. پس،روزی به نزد بهرام رفت وقطعه ای جواهر ارزشمند را که داشت به بهرام نشان داد و از وا خواست تا آن را بخرد. جواهر فروش از دیدن آن جواهرکمیاب مدتی خیره ماند،سرانجام پرسید: ای زن!باز هم از اینگونه جواهر ها داری یا خیر؟
زن گفت: آری!
بهرام باشنیدن این سخن با خود گفت: بی شک این زن از خانواده ای ثروتمند است. پس خوب است با او از درآشنایی درآیم تا بدانم کیست؟
مردگفت: مادر بی شک تو در این شهر غریبه ای این گونه نیست؟
زن پاسخ داد: بله!
بهرام گفت: می توانم بدانم از کجا آمده ای ودر این شهرچه می کنی؟
زن که گویی درانتظار چنین پرسشی بود،داستان خود را برای مرد زرگر گفت. بهرام باشنیدن سخنان او دلش به رحم آمد وگفت: ای زن!تو مانند مادر من هستی،اکنون که کسی را درشهرنداری،می توانی به سرای من بیایی و چندی در کنار زن وبچه من زندگی کنی .
سپس نشانی خانه ی خود را که درارگ شهر بود به زن داد.مادربرزو باشنیدن این سخن بسیار شادمان شد زیراپسرش در ارگ شهرزندانی بود. او بیدرنگ پرسید: ای مرئ!تورا به یزدان پاک قسم میدهم بگو بدانم که آیا از سرنوشت فرزندم خبری داری یا نه؟
جواهرفروش اندیشه ای کرد وگفت: ازقضا خدمتکار او که گل اندام نام دارد،از یاران ودوستان همسر من است وکهگاه به سرای من می آید. من تورا با آن زن آشنا می کنم تا سرنوشت فرزندت را از او جویا شوی .
مادر برزو باشادمانی پیشنهاد زرگر راپذیرفت و همراه او به سوی ارگ به راه افتاد.
مادر برزو در خانه ی جواهر فروش درگوشه ای نشسته و غم می خورد،زن بهرام بادیدن او گفت باید چاره ای کنیم. مرد گفت: چگونه؟
زن پاسخ داد: باکمک گل اندام،همان گونه که می دانی، اودرنواختن چنگ بسیارتواناست. پس،وقتی به اینجا آمد باید از او بخواهم نخست ساعتی چنگ بنوازد وسبب آرامش خاطر این زن شود،سپس درباره ی پسرش سخن به میان آورد.
بهرام سخن را پذیرفت. هنوز ساعتی نگذشته بود که گل اندام باچنگش از راه رسید. او بادیدن زن غریبه از بهرام پرسید: این زن کیست و در اینجا چه می کند؟
بهرام آنچه از زن می دانست به گل اندام گفت وسپس راهی محل کار خود شد .
ادامه...
۴.۱k
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.