ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_33
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
دو سه روز عین برق گذشت ، توی این مدت فهمیدم مهرداد هر چقدرم پوکر فیس باشه ولی خیلی پایه و مهربونه ،
ساعت شیش عصر با پرواز رسیدیم تهران ، تاکسی مارو رسوند در خونه ی مهرداد، بعدم اون با ماشینش رسوند خونه ...
•••
(از زبون برسام)
بازم شماره ی بهار رو گرفتم :
نه خاموشه ، بیتااا پاشو بریم آگاهی
بیتا : برسام مگه تو بهارو نمیشناسی ! لابد یجا با دوستاش وله دیگه !
_بیتا مثل این که نمیفهمی ! دو روزه نیومده خونه، نیومده !
از صدای بلندم صدای گریه ی بچه بلند شد ، بیتا بدون این که چیزی بگه رفت تو اتاق تا بچه رو آروم کنه
•••
(از زبون ندا)
دیشب دیر خوابیده بودم ، صبح بیدار نشدم ، صدای زنگ تلفنم منو از خواب بیدار کرد ؛
مهرداد بود :
الو سلام ، پایین منتظرتم
_ببخشید خواب موندم ، الان آماده میشم میام ...
•••
(از زبون برسام)
_آماده شو بیتا ، باید بریم آگاهی
رسیدیم ؛ مشخصات بهار رو دادم ، دست کشیدم روی صورتم ؛ آقا تروخدا !
رفتم بیرون و روی یکی از صندلیای آگاهی نشستم ...
•••
(از زبون مهرداد)
رسیدیم شرکت ، در آسانسور باز شد ...
رویا : سلام !
این اینجا چیکار میکنه ؟
جوابشو ندادم ، دست ندارو جلوی چشماش گرفتم و رفتم اتاق مهراوه ...
#پارت_33
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
دو سه روز عین برق گذشت ، توی این مدت فهمیدم مهرداد هر چقدرم پوکر فیس باشه ولی خیلی پایه و مهربونه ،
ساعت شیش عصر با پرواز رسیدیم تهران ، تاکسی مارو رسوند در خونه ی مهرداد، بعدم اون با ماشینش رسوند خونه ...
•••
(از زبون برسام)
بازم شماره ی بهار رو گرفتم :
نه خاموشه ، بیتااا پاشو بریم آگاهی
بیتا : برسام مگه تو بهارو نمیشناسی ! لابد یجا با دوستاش وله دیگه !
_بیتا مثل این که نمیفهمی ! دو روزه نیومده خونه، نیومده !
از صدای بلندم صدای گریه ی بچه بلند شد ، بیتا بدون این که چیزی بگه رفت تو اتاق تا بچه رو آروم کنه
•••
(از زبون ندا)
دیشب دیر خوابیده بودم ، صبح بیدار نشدم ، صدای زنگ تلفنم منو از خواب بیدار کرد ؛
مهرداد بود :
الو سلام ، پایین منتظرتم
_ببخشید خواب موندم ، الان آماده میشم میام ...
•••
(از زبون برسام)
_آماده شو بیتا ، باید بریم آگاهی
رسیدیم ؛ مشخصات بهار رو دادم ، دست کشیدم روی صورتم ؛ آقا تروخدا !
رفتم بیرون و روی یکی از صندلیای آگاهی نشستم ...
•••
(از زبون مهرداد)
رسیدیم شرکت ، در آسانسور باز شد ...
رویا : سلام !
این اینجا چیکار میکنه ؟
جوابشو ندادم ، دست ندارو جلوی چشماش گرفتم و رفتم اتاق مهراوه ...
۲۷۸
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.