رها
#رها
رویه صندلی نشستم و قهوه ای که برا خودم ریخته بودمو خوردم که شروین گفت:رها میای امروز پاستادرست کنیم ؟
لبخندی روبهش زدموگفتم:باشه درست کنیم ولی به شرطی که خمیرشم من درست کنم،باتعجب رو بهم گفت:مگه بلدی ؟تک خنده ای زدمو گفتم:آره خب مگه چیه؟
_بابا ایول دختر تو چقدر خفنی ،مشتی به بازوم زدکه گفتم:زودقهوه اتو بخور که کلی کارداریم.....
پیشبندی برداشتم که شروینم یه پیشبند برداشت ،لبخندی بهش زدم اون پیشبند منو بست من پیشبنداونو،روبهم گفت خب سرآشپز چی لازمه واسه خمیر پاستامون،نگاهی بهش کردمو گفتم:آرد ،تخم مرغ ،روغن ....
همشو واسم روی میز گذاشت منم آردوریختم توکاسه بعد روبه شروین شبیه آشپزاگفتم:همونطور که مشاهده میکنید دوتا تخم مرغ و میشکونیم وسط آرد وبعد با دست آروم ماساژش میدیم بعدم باروغن روشو چرب میکنیم تاخشک نشه بعدم که خوب ماساژش دادیم میزاریمش کنار استراحت کنه....
شروین هرکاری من میکردم و انجام میداد، درست کردن خمیرمون که تموم شد شروین تو صورتم آرد پاشید منم بی کارنموندمو سرشو فرو کردم تو کاسه آرد،خمیر پاستامونو شروین ریخت تو دستگاه پاستا ساز،منم مشغول درست کردن سس شدم ،خامه رو داشتم میریختم تو ظرف که انگشتشو تو خامه ها کرد ومالید به نوک بینیم منم دنبالش کردم قیافمون شبیه این ازجنگ برگشته ها شده بود،صدای خندهامون خونه رو پرکرده بود،که خواستم شروینو بگیرمش اونم پاش گیر کرد به پایه مبل وبامخ خوردزمین خواستم دستشو بگیرم بلندش کنم که منم پرت شدم روش،تو روش شروع کردم به خندیدن که یهو صدای یکی مارو به خودمون آورد....
_اگه دل قلوه دادنتون تموم شد خودتونو ازوسط خونه جمع کنید ،توهمون حالت یه نگاه عاقل اندرصیفی بهش کردم که باحرص به سمتم اومد ودستمو گرفتو ازروشروین بلندم کرد....
باحرص نگاهی بهش کردم که روبه شروین گفت:بهت گفته بودم دیگه دستت بهش نخوره،دادزد ،گفته بودم یانگفته بودم بهت ..
شروین باتته پته گفت:داداش...م.ن .فقط..
هیس هیچی نگو فقط اینو یادت نره شد دوباره دفع دیگه تورو دورو بررها ببینم نگاه نمیکنم رفیق چند سالمی راحت ازتو زندگیم میندازمت بیرون...
شروین باناراحتی ازجاش بلند شدوگفت:من هیچ منظوری ازرفتارام نداشتم فقط میخواستم تنها نباشه،عربده کشید:تنها نیست،فعمیدی؟تنها نیست من پیششم وپیشش میمونم بعدم دستمو کشید با عصبانیت بردم تو اتاقوپرتم کرد روتخت...
😊😊😊😊
رویه صندلی نشستم و قهوه ای که برا خودم ریخته بودمو خوردم که شروین گفت:رها میای امروز پاستادرست کنیم ؟
لبخندی روبهش زدموگفتم:باشه درست کنیم ولی به شرطی که خمیرشم من درست کنم،باتعجب رو بهم گفت:مگه بلدی ؟تک خنده ای زدمو گفتم:آره خب مگه چیه؟
_بابا ایول دختر تو چقدر خفنی ،مشتی به بازوم زدکه گفتم:زودقهوه اتو بخور که کلی کارداریم.....
پیشبندی برداشتم که شروینم یه پیشبند برداشت ،لبخندی بهش زدم اون پیشبند منو بست من پیشبنداونو،روبهم گفت خب سرآشپز چی لازمه واسه خمیر پاستامون،نگاهی بهش کردمو گفتم:آرد ،تخم مرغ ،روغن ....
همشو واسم روی میز گذاشت منم آردوریختم توکاسه بعد روبه شروین شبیه آشپزاگفتم:همونطور که مشاهده میکنید دوتا تخم مرغ و میشکونیم وسط آرد وبعد با دست آروم ماساژش میدیم بعدم باروغن روشو چرب میکنیم تاخشک نشه بعدم که خوب ماساژش دادیم میزاریمش کنار استراحت کنه....
شروین هرکاری من میکردم و انجام میداد، درست کردن خمیرمون که تموم شد شروین تو صورتم آرد پاشید منم بی کارنموندمو سرشو فرو کردم تو کاسه آرد،خمیر پاستامونو شروین ریخت تو دستگاه پاستا ساز،منم مشغول درست کردن سس شدم ،خامه رو داشتم میریختم تو ظرف که انگشتشو تو خامه ها کرد ومالید به نوک بینیم منم دنبالش کردم قیافمون شبیه این ازجنگ برگشته ها شده بود،صدای خندهامون خونه رو پرکرده بود،که خواستم شروینو بگیرمش اونم پاش گیر کرد به پایه مبل وبامخ خوردزمین خواستم دستشو بگیرم بلندش کنم که منم پرت شدم روش،تو روش شروع کردم به خندیدن که یهو صدای یکی مارو به خودمون آورد....
_اگه دل قلوه دادنتون تموم شد خودتونو ازوسط خونه جمع کنید ،توهمون حالت یه نگاه عاقل اندرصیفی بهش کردم که باحرص به سمتم اومد ودستمو گرفتو ازروشروین بلندم کرد....
باحرص نگاهی بهش کردم که روبه شروین گفت:بهت گفته بودم دیگه دستت بهش نخوره،دادزد ،گفته بودم یانگفته بودم بهت ..
شروین باتته پته گفت:داداش...م.ن .فقط..
هیس هیچی نگو فقط اینو یادت نره شد دوباره دفع دیگه تورو دورو بررها ببینم نگاه نمیکنم رفیق چند سالمی راحت ازتو زندگیم میندازمت بیرون...
شروین باناراحتی ازجاش بلند شدوگفت:من هیچ منظوری ازرفتارام نداشتم فقط میخواستم تنها نباشه،عربده کشید:تنها نیست،فعمیدی؟تنها نیست من پیششم وپیشش میمونم بعدم دستمو کشید با عصبانیت بردم تو اتاقوپرتم کرد روتخت...
😊😊😊😊
۱۵.۵k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.