مرزبان نامه ۴ بزغاله خیانگر
#مرزبان نامه #۴ #بزغاله _خیانگر
وزیر بازهم قصداشت ذهن فرمانروا را مسموم کنند مرربان گفت پادشاه من شما هم از سنت نیاکان ما پیروی کنید وگرگ گرسنه هم پیروی نکرده ودارخر برادر گفت چه میگوی داستان چیست #بزغاله ی خیانگر
روزی گرگی که چند روز شکار نکردهبود وغذایی نخورد بود به چمنزاد رسید دید یک گله گوسفند و وبز گاو در حال چرییدن هستن و خوشحال شد اما این خوشحالی دیری نپاید چون دو سگ بزرگ وچوپان چوپ به دست از گله مراقبت میکردن گرگ همان طور نگاه میکرد و حسرت میخورد
هنگام بازگشت گله رسید گله به همراه چوپان حرکت کرد اما دربین راه چوپان متوجه شده یکی از بزغاله دربین گله نیست وبازگشت
از این سوی گرگ وقتی بزغاله دید به سوی او رفت بزغاله ترسید راه برای فرار نبودگفت باید فکری کنم تا بتوانم خلاص شم
وقتی گرگ رسیدش سلامی کرد گرگ تعجب کرد وبزغاله گفت گرگ عزیز تعجب نکن چون امروز توبه گله حمله نکرد چوپان خواست تورا خوشحال کند ومن برایت گذاشت وفردا هم یک گوسفند برایت میگذارد وباز میگرد
گرگ بسیار خوشحال شد خواست بزغاله را بخوردامابزغاله گفت دوست عزیز بیا کاری کنیم قبل ازغذا اواز ی بخوانم تا من خوشمزه تر برایت شوم وگرگ قبول کرد
بزغاله شروع به خواندن کرد ن مه مه
در همان نزدیکی که چوپان برای پیدا کردن بزغاله برگشت بود صدا اورا شنید و به سمت او دوید وگرگ را دید وبه گرگ با چوب دستی ش حمله کرد وبزغاله ش را نجات داد
گرگ زخمی نالان وفهمید فرییب خورده وبه خود لعنت میفرستاد میگفت مگر پدرانت ،برادرانت قبل از خوردن شکار با اواز اورا میخوردن که تو سنت شکنیچنین حماقت کردی که حال هم زخمی هم گرسنه باشی
مرزبان گفت حال ای برادر سرومن شما هم سنت شکنی نکن پدران ما هیچ کدام با بردار خود دشمنی نمیکردن و...
شاه گفت اری ای برادر عزیزم در این هنگام بازهم وزیر شرور گفت ای فرمانروا...
وزیر بازهم قصداشت ذهن فرمانروا را مسموم کنند مرربان گفت پادشاه من شما هم از سنت نیاکان ما پیروی کنید وگرگ گرسنه هم پیروی نکرده ودارخر برادر گفت چه میگوی داستان چیست #بزغاله ی خیانگر
روزی گرگی که چند روز شکار نکردهبود وغذایی نخورد بود به چمنزاد رسید دید یک گله گوسفند و وبز گاو در حال چرییدن هستن و خوشحال شد اما این خوشحالی دیری نپاید چون دو سگ بزرگ وچوپان چوپ به دست از گله مراقبت میکردن گرگ همان طور نگاه میکرد و حسرت میخورد
هنگام بازگشت گله رسید گله به همراه چوپان حرکت کرد اما دربین راه چوپان متوجه شده یکی از بزغاله دربین گله نیست وبازگشت
از این سوی گرگ وقتی بزغاله دید به سوی او رفت بزغاله ترسید راه برای فرار نبودگفت باید فکری کنم تا بتوانم خلاص شم
وقتی گرگ رسیدش سلامی کرد گرگ تعجب کرد وبزغاله گفت گرگ عزیز تعجب نکن چون امروز توبه گله حمله نکرد چوپان خواست تورا خوشحال کند ومن برایت گذاشت وفردا هم یک گوسفند برایت میگذارد وباز میگرد
گرگ بسیار خوشحال شد خواست بزغاله را بخوردامابزغاله گفت دوست عزیز بیا کاری کنیم قبل ازغذا اواز ی بخوانم تا من خوشمزه تر برایت شوم وگرگ قبول کرد
بزغاله شروع به خواندن کرد ن مه مه
در همان نزدیکی که چوپان برای پیدا کردن بزغاله برگشت بود صدا اورا شنید و به سمت او دوید وگرگ را دید وبه گرگ با چوب دستی ش حمله کرد وبزغاله ش را نجات داد
گرگ زخمی نالان وفهمید فرییب خورده وبه خود لعنت میفرستاد میگفت مگر پدرانت ،برادرانت قبل از خوردن شکار با اواز اورا میخوردن که تو سنت شکنیچنین حماقت کردی که حال هم زخمی هم گرسنه باشی
مرزبان گفت حال ای برادر سرومن شما هم سنت شکنی نکن پدران ما هیچ کدام با بردار خود دشمنی نمیکردن و...
شاه گفت اری ای برادر عزیزم در این هنگام بازهم وزیر شرور گفت ای فرمانروا...
۶.۹k
۲۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.