پارت ۱۰ (برادر خونده)
از زبان سورا: - من برم دیگه حالت خوبه دختر سانی:اره برو ممنون که اومدی -پس خداحافظ سانی:خداحافظ خوب سانی امیدوارم بتونم کمکت کنم بابات نمی دونم چه فکرایی توسرش دارع ازش متنفرم از باباش چون می خواد دخترش با پسری ازدواج کنه که سانی اونو نمی خواد باید یه کاری کنم میترسم سانی بلایی سر خودش بیاره . دلم می خواد عه ولش کن نگم بهتره هندز فریمو از کیفم در اوردم و یه اهنگ ملایمو پلی کردم دلم می خواد یکم قدم بزنم تو این هوا فقد میشه اهنگ گوش داد و قدم زد هعی کاش یه روز میشد مامان بابامو ببینم اونا خیلی زود ترکم کردن دلم واسه اغوش مامانم تنگ شده برای مهربونیای بابام تنگ شده ازت متنفرم روزگار از تویی که نزاشتی اونا کنارم باشن قطره های اشک راهشونو پیدا کرده بودن نه دیگه نمی خوام گریه کنم میخوام قوی باشم من حالا یه مامان دیگه ای دارم که خیلی مهربونه این چیزی نبود که من می خواستم چون سرنوشت اونجوری نیست که من بخوام باید کم کم عادت کنم باید خودمو قوی کنم دیگه نباید از چیزی بترسم من دیگه بزرگ شدم چقدر راه رفتم بهتره دیگه برگردم خونه به ساعت مچی دستم نگاه کردم وای مگه چقدر راه رفتم باید سریع برم خونه ینی اونقدر تو فکر بودم که اصن متوجه زمان نشدم تقریبا رسیده بودم خونه جلوی در خونه وایستادم زنگ خونه رو زدزدم و در بعد از چند ثانیه باز شد وارد خونه شدم جونگ کوک جلوی در ایستاده بود از حضور ناگهانیش ترسیدم اروم زیر لبی سلام گفتمو از جلوش رد شدم که بایه حرکت سریع مچ دستامو گرفت وبه سمت خودش کشوند ترسیدم به چشاش خیره شدم لنتی چه خوشگله این یا خدا دارم چی میگم خودمو جدی گرفتمو دوباره تو چشاش زل زدم و بلند گفتم یااا داری چیکار میکنی
جدی بهم نگاه کردو با خشم گفت کجا بودی خندم گرفت این یارو کیه که ازم بپرسه من کجا بودم -به توچه کجا بودم جونگ کوک بلند با خشم داد زدو گفت چرا دیر اومدی از تن صداش ترسیدم ولی نباید وانمود کنم ترسیدم اینجوری فکر می کنه همیشه خودش قویه بلند سرش دادزدمو گفتم به توچه به توچه جونگ کوک:اره به من ربطی نداره ولی تو مامانمو نگران کردی با این کارت چرا مامانمو ناراحت میکنی چرا اومدی اینجا حرف اخرشو خیلی بلندسرم دادزدم نمی تونستم تا این حد حقارتو تحمل کنم اون چطور میتونه با من اینجوری رفتار کنه من هیچوقت مامانو نمی خواستم ناراحت کنم من نمی خواستم نگرانش کنم اشک تو چشمام جمع شده بود نباید جلوی جونگ کوک گریه کنم ولی نمیشه با تمام سرعتم به طرف اتاقم رفتمو پشت در نشستم این حق من نبود قطره های اشک تند تند از چشمام میباریدن انگار هیچی نمی تونست راهشونو بگیرین بی صدا گریه میکردم و اشک می ریختم جونگ کوک راست میگفت واقعن چرا اومدم اینجا دیگه باید برم مامان دیگه یه پسر داره به من چه نیازی داره باید واسه رفتنم یه فکری کنم از زبان جونگ کوک: چیکار کردم سرش داد زدم چرا اینو بهش گفتم چرا ناراحتش کردم پشت در اتاقش وایستاده بودم هیچ صدایی نمی اومد یعنی گریه نمی کنه اخه دخترا همیشه بلند گریه می کنن ولی چرا سورا بلند گریه نمی کنه کار بدی کردم سرش داد زدم نباید بهش می گفتم چرا اینجایی رفتم سمت اتاق مامانم اروم درو باز کردم مامان اروم خوابیده بود یعنی خداکنه هیچی نشنیده باشه وگرنه... وای دارم دیوونه میشم برم بخوابم صبح وقتی رفتم پیش اعضا همشون دور هم نشسته بودنو حرف می زدن رفتم کنارشون نشستم جیمین با یه لبخند بزرگ بهم نگاه کردو و بلند گفت:کوکی مامانتو پیدا کردی بالاخره از این حرف یهویش به سرفه افتادمو گفتم کی به تو گفته
جدی بهم نگاه کردو با خشم گفت کجا بودی خندم گرفت این یارو کیه که ازم بپرسه من کجا بودم -به توچه کجا بودم جونگ کوک بلند با خشم داد زدو گفت چرا دیر اومدی از تن صداش ترسیدم ولی نباید وانمود کنم ترسیدم اینجوری فکر می کنه همیشه خودش قویه بلند سرش دادزدمو گفتم به توچه به توچه جونگ کوک:اره به من ربطی نداره ولی تو مامانمو نگران کردی با این کارت چرا مامانمو ناراحت میکنی چرا اومدی اینجا حرف اخرشو خیلی بلندسرم دادزدم نمی تونستم تا این حد حقارتو تحمل کنم اون چطور میتونه با من اینجوری رفتار کنه من هیچوقت مامانو نمی خواستم ناراحت کنم من نمی خواستم نگرانش کنم اشک تو چشمام جمع شده بود نباید جلوی جونگ کوک گریه کنم ولی نمیشه با تمام سرعتم به طرف اتاقم رفتمو پشت در نشستم این حق من نبود قطره های اشک تند تند از چشمام میباریدن انگار هیچی نمی تونست راهشونو بگیرین بی صدا گریه میکردم و اشک می ریختم جونگ کوک راست میگفت واقعن چرا اومدم اینجا دیگه باید برم مامان دیگه یه پسر داره به من چه نیازی داره باید واسه رفتنم یه فکری کنم از زبان جونگ کوک: چیکار کردم سرش داد زدم چرا اینو بهش گفتم چرا ناراحتش کردم پشت در اتاقش وایستاده بودم هیچ صدایی نمی اومد یعنی گریه نمی کنه اخه دخترا همیشه بلند گریه می کنن ولی چرا سورا بلند گریه نمی کنه کار بدی کردم سرش داد زدم نباید بهش می گفتم چرا اینجایی رفتم سمت اتاق مامانم اروم درو باز کردم مامان اروم خوابیده بود یعنی خداکنه هیچی نشنیده باشه وگرنه... وای دارم دیوونه میشم برم بخوابم صبح وقتی رفتم پیش اعضا همشون دور هم نشسته بودنو حرف می زدن رفتم کنارشون نشستم جیمین با یه لبخند بزرگ بهم نگاه کردو و بلند گفت:کوکی مامانتو پیدا کردی بالاخره از این حرف یهویش به سرفه افتادمو گفتم کی به تو گفته
۱۳۳.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.