میدونستم یه جای کار میلنگه...از قیافه رنگ پریده دایان و م
میدونستم یه جای کار میلنگه...از قیافه رنگ پریده دایان و مامان و زنگ های پی در پیی که بابا بهم میزد که حتمن امشب خونشون باشم میدونستم که یه اتفاقی افتاده....دایان در رو باز کرد.سرش رو بوسیدم و گفتم:احوال آبجی کوچیه؟؟؟مطمعن شدم اتفاقی افتاده.چون اگه حالت عادی بود دایان با جیغ میگفت:دانیار!من فقط دودقیقه ازت کوچیکترم....ولی دریغ از یه لبخند!بابا همون دم در شروع کرد.حتی نزاشت وسائل رو بزارم رو اپن!
باباـ ببین دانیار تو بزرگ شدی دیگه بیستو هشت سالته،یچی میگم هیچی نمیگی وسطش....
نمیدونستم اینا بهم چه ربطی داره؟؟؟؟
ـ ببین پسرم،امروز آقای مجد زنگ زد گریه میکرد...خب یه جورایی...میدونی....آخه....آقای مجد....امممم....خب....گریه کرد....من...خب ترسیدم....میدونی....راستش خب....من....واقعیتش اینه....
ـپوفی کرد دستشو کرد تو موهاش و تند گفت:
آرتمیس طلاق گرفته....
بعد دوباره پوف کرد و خودشو انداخت رو مبل...
حرفی نزدم....با زانو خوردم زمین در واقع مردم...حس میکردم پوست سرم داره کنده میشه...فقط یچی گفتم:یا قمر بنی هاشم....
هیچ ربطی نداشت...خودم هم نمیدونستم چرا اینو گفتم...حس کردم قلبم کنده شد و افتاد توی یه دریا...صداش رو شنیدم....مامان دوید طرفم حرف میزد ولی نمیشنیدم....از اینهمه ضعف خودم در برابر یه دختر خیلی زورم گرفت.یعنی چی؟؟؟پاشدم سویچ رو از روی جاکفشی برداشتم و پشت رل نشستم.سرم رو گذاشتم رو فرمون و رفتم تو فکر...به لحظات عاشقانه مون.به لحظه ای که حلقه رو دستش کردم.به اولین بوسمون...لبخند اومد رو لبم.ولی لبخندم خشک شد.من چرا لبخند زدم؟به دختری که یه بار منو پس زد؟احمقانه ترین کاره...موندم چیکار کنم؟نمیزارم غرورم بیشتر از این خورد شه...یعنی نباید خورد شه....
میشه به عنوان خواهرام یا برادرام بهم بگید چیکار کنم؟؟؟بدجور تو دوراهی موندم...
باباـ ببین دانیار تو بزرگ شدی دیگه بیستو هشت سالته،یچی میگم هیچی نمیگی وسطش....
نمیدونستم اینا بهم چه ربطی داره؟؟؟؟
ـ ببین پسرم،امروز آقای مجد زنگ زد گریه میکرد...خب یه جورایی...میدونی....آخه....آقای مجد....امممم....خب....گریه کرد....من...خب ترسیدم....میدونی....راستش خب....من....واقعیتش اینه....
ـپوفی کرد دستشو کرد تو موهاش و تند گفت:
آرتمیس طلاق گرفته....
بعد دوباره پوف کرد و خودشو انداخت رو مبل...
حرفی نزدم....با زانو خوردم زمین در واقع مردم...حس میکردم پوست سرم داره کنده میشه...فقط یچی گفتم:یا قمر بنی هاشم....
هیچ ربطی نداشت...خودم هم نمیدونستم چرا اینو گفتم...حس کردم قلبم کنده شد و افتاد توی یه دریا...صداش رو شنیدم....مامان دوید طرفم حرف میزد ولی نمیشنیدم....از اینهمه ضعف خودم در برابر یه دختر خیلی زورم گرفت.یعنی چی؟؟؟پاشدم سویچ رو از روی جاکفشی برداشتم و پشت رل نشستم.سرم رو گذاشتم رو فرمون و رفتم تو فکر...به لحظات عاشقانه مون.به لحظه ای که حلقه رو دستش کردم.به اولین بوسمون...لبخند اومد رو لبم.ولی لبخندم خشک شد.من چرا لبخند زدم؟به دختری که یه بار منو پس زد؟احمقانه ترین کاره...موندم چیکار کنم؟نمیزارم غرورم بیشتر از این خورد شه...یعنی نباید خورد شه....
میشه به عنوان خواهرام یا برادرام بهم بگید چیکار کنم؟؟؟بدجور تو دوراهی موندم...
۳.۰k
۳۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.