فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part36
"ویو شوگا"
شوگا:ات بس کن!!!
ات:وارد بدنم شو!(خیلییی اروم)
شوگا:نه...نه صبر کن!!!(داد)
وقتی به خودم اومدم روبه روی کوک توی بدن ات وایستاده بودم
حالا چیکار کنم؟؟؟
فقط میدونم نباید بلایی سر جسم ات بیاد!اخه لامصب...این چه کاری بود کردی؟حداقل قبلش بامن مشورت کن...فک کنم باید ازش معذرت خواهی کنم تا دست از سر ات ورداره!
شوگا:ام...چیزه...اقای جئون...من ازتون معذرت میخوام...نفهمیدم چی گفتم...میدونین...همش بخاطر این اتفاق هایی که برام افتاده!!!
کوک:(پوزخند زد)میتونی بری!
برگشتم به سمت پیاده رو و خواست برم که
کوک:خونه!(داد)
از کنارش خواستم رد شدم ولی ناخوداگاه خیره شدم توی چشماش و بعد از چند دقیقه رفتم به سمت عمارت...از حیاط رد شدم و وارد سالن شدم...نگاه های خیره خدمتکارا رو روی خودم احساس میکردم
پله هارو دوتا دوتا رفتم بالا تا رسیدم به دراتاق...در و باز کردم و رفتم تو...خودمو پرت کردم روی تخت و نفس عمیق کشید و چشمامو بستم
شوگا:ات...لطفا برگرد به جسم خودت...
و بعد ات برگشت و من روی تخت روبه روش نشسته بودم
ات:ش...شوگا
شوگا:مگه بهت نگفتم بس کن ات...؟...چرا انقدر با این پسره ی عوضی بحث میکنی؟...این بچه بازیاتو تمومش کن ات...به زندگیت نگاه کن...نه من میدونم...نه تو...که الان اینجا چیکار میکنیم و برای چی اینجاییم...حتی مطمئن نیستیم که اون پسره ی اشغال کی هست و برای چی تورو اینجا نگه داشته!نمیدونیم که الان جسد مامان و بابات چیشده....نمیدونیم که باک هیون الان کجاست و زندگیش چجوریه...نمیدونیم که الان واقعا پلیس داره دنبالت میگرده یا نه....توهم هیچ کمکی نمیکنی که جواب اینهمه سوال و پیدا کنیم و به جاش به مسخره بازیات ادامه میدی!بس کن دیگه ات...همه ی روح های نگهبان میدونن که ادمشون چه سرنوشتی داره....ولی من هیچی نمیدونم...هیچی!
ات:شوگا...من...خ...خسته...ش...شدم(بغض الود)
و بعد زد زیر گریه و دوتا دستش و گذاشت روی صورتش
شوگا:چرا گریه میکنی ات؟گریه کردنت چه دلیلی داره؟خسته شدی...؟پس این راهش نیست...راهش نیست که انقدر خودتو با تصمیم های بی خودت اذیت کنی....من حتی از نگاه کردن به زندگیت هم خسته شدم...درکت میکنم ات....درکت میکنم!
#part36
"ویو شوگا"
شوگا:ات بس کن!!!
ات:وارد بدنم شو!(خیلییی اروم)
شوگا:نه...نه صبر کن!!!(داد)
وقتی به خودم اومدم روبه روی کوک توی بدن ات وایستاده بودم
حالا چیکار کنم؟؟؟
فقط میدونم نباید بلایی سر جسم ات بیاد!اخه لامصب...این چه کاری بود کردی؟حداقل قبلش بامن مشورت کن...فک کنم باید ازش معذرت خواهی کنم تا دست از سر ات ورداره!
شوگا:ام...چیزه...اقای جئون...من ازتون معذرت میخوام...نفهمیدم چی گفتم...میدونین...همش بخاطر این اتفاق هایی که برام افتاده!!!
کوک:(پوزخند زد)میتونی بری!
برگشتم به سمت پیاده رو و خواست برم که
کوک:خونه!(داد)
از کنارش خواستم رد شدم ولی ناخوداگاه خیره شدم توی چشماش و بعد از چند دقیقه رفتم به سمت عمارت...از حیاط رد شدم و وارد سالن شدم...نگاه های خیره خدمتکارا رو روی خودم احساس میکردم
پله هارو دوتا دوتا رفتم بالا تا رسیدم به دراتاق...در و باز کردم و رفتم تو...خودمو پرت کردم روی تخت و نفس عمیق کشید و چشمامو بستم
شوگا:ات...لطفا برگرد به جسم خودت...
و بعد ات برگشت و من روی تخت روبه روش نشسته بودم
ات:ش...شوگا
شوگا:مگه بهت نگفتم بس کن ات...؟...چرا انقدر با این پسره ی عوضی بحث میکنی؟...این بچه بازیاتو تمومش کن ات...به زندگیت نگاه کن...نه من میدونم...نه تو...که الان اینجا چیکار میکنیم و برای چی اینجاییم...حتی مطمئن نیستیم که اون پسره ی اشغال کی هست و برای چی تورو اینجا نگه داشته!نمیدونیم که الان جسد مامان و بابات چیشده....نمیدونیم که باک هیون الان کجاست و زندگیش چجوریه...نمیدونیم که الان واقعا پلیس داره دنبالت میگرده یا نه....توهم هیچ کمکی نمیکنی که جواب اینهمه سوال و پیدا کنیم و به جاش به مسخره بازیات ادامه میدی!بس کن دیگه ات...همه ی روح های نگهبان میدونن که ادمشون چه سرنوشتی داره....ولی من هیچی نمیدونم...هیچی!
ات:شوگا...من...خ...خسته...ش...شدم(بغض الود)
و بعد زد زیر گریه و دوتا دستش و گذاشت روی صورتش
شوگا:چرا گریه میکنی ات؟گریه کردنت چه دلیلی داره؟خسته شدی...؟پس این راهش نیست...راهش نیست که انقدر خودتو با تصمیم های بی خودت اذیت کنی....من حتی از نگاه کردن به زندگیت هم خسته شدم...درکت میکنم ات....درکت میکنم!
۹.۷k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.