✦ستارگانی در سایه ✦پارت ششم
توی خانه چرخ میزدم و برسی اش میکردم از تابلوهای گران و زیبا تا پیانو کلاسیک مشکی رنگ. خانه بزرگی بود خیلی بزرگ و البته مجلل و زیبا. خانه کسی نبود که زندگی اش را به هدر داده و یک بار خودکشی کرده. دستم را به ستون کنار پلها گرفتم و پایم را از پشت بالا آورد تا پاشنه بلند مشکی ام را از پاهای خسته ام در بیارم کفش ها را روی پله انداختم و انگشت های پایم را که حالا آزاد بود تکان دادم تا خسته گی اش در برود. با احتیاط از پله ها بالا رفتم و طبقه بالا هم خوب برسی کردم. اتاق ها را شمردم شش تا، شاید هم هفتا وارد بزرگترین اتاق شدم که حدس میزدم اتاق خوابم هست، دقیقا اندازه خانه ام در ساختمان آقای چارلی بود،شاید هم بزرگ تر . خودم را روی تخت گنده وسط اتاق که پتو اش طلا کوب شده بود انداختم تخت خودم در مقابل این، مثل یک سنگ بود.در تخت فرو رفتم دوباره بالا آمدم، اهی کشیدم و دستم را روی پتو کشیدم خنک شده بود....
شنبه بود دو روز گذشته بود و من مثل یک لاک پشت که از محیط اطرافش میترسد و در لاکش مخفی شده در خانه ام مانده بودم، بطری نوشیدنی را برداشتم یک قلپ ازش خوردم قطرات اش سرا زیر شد و از دهانم روی گلو و لباس خواب سفیدم ریخت برایم اهمیتی نداشت، قدم برداشتم و رفتم سمت پیانو، نشستم رو ی صندلی و چند قلپ دیگر از بطری خوردم، دستم را از اولین کلید تا آخرین کیلد کشیدم و صدای نا موزونی ایجاد کردم دوباره و دوباره این کار را کردم، اسباب بازی جالبی پیدا کرده بودم بطری نوشیدنی را روی پیانو گذاشتم و دو دستی به جان اش افتادم کلید ها را باهم می فشردم، صدایش گوش خراش بود اما برای من نه، دست هایم را تند تر تکان میدادم و صدا بیشتر میشدم غرق در پیانو شده بودم که صدای فریاد خفه ای آمد ترسیدم، از جا بلند شدم و بطری را در دست گرفتم، شاید به عنوان یک سلاح شاید هم برای پزیرایی از مهمان نا خوانده ام . ریچاردسون بود، چهره اش در هم رفته بود (اینجا چه خبره کلارا) قدم های محکمی سمتم برداشت انقدر محکم که نگاهم به کفش های چرم براقش افتاد روبرویم ایستاد و برای بار دوم سر تا پایم را برسی کرد کمی خم شد تا بطری را از دستم بگیرد دستم را کشیدم، اما دیر شده بود بطری حالا دست اون بود. بطری را گرفت جلو صورتش و بویش کرد، چهره اش بیشتر در هم رفت (از کی تاحالا با بطری میخوری!)لب هایم را بدون اینکه بدانم میخواهم چه بگویم باز کردم. بالاخره زمزمه کردم (مگ... مگه چیه) اخم هایش هنوز در هم بود در حالی که به چشمانم زل زده بود بطری را در هوا پرتاب کرد و شکاندتش(چت شده کلاهان؟) چانه ام میلرزید، بغض کرده بودم. به خورده شیشه ها خیره شده بودم خم شدم تا برشان دارم در حالی که جمعشان می کردم چرخش پاهایش را دیدم بعداز برسی من حالا داشت خانه را برسی میکرد (به دور و برت نگاه کن! تو اونی نیستی که قبلا بودی سر اینجا چی اومده،اصلا سر تو چی اومده ؟) به جای جواب دادن تکه شکسته ای که کنار پایش بود را برداشتم و به خودم توی شیشه شکسته نگاه کردم. روی زانو هایش خم شد. دوباره صورتش جلو چشمانم بود، مثل من شروع به جمع کردن خورده شیشه ها کرد آرام نجوا کرد(معذت میخوام، خیلی تند بودم) سرم را تکان دادم، نه. نمیتوانستم چیزی بگویم وگرنه بغضم میترکید. در سکوت شیشه ها را جمع میکردیم هیچ کدام جرئت گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتیم. ناگهان فریاد خفه کشیدم نوک انگشتم سوخت و طولی نکشید که خون ازش سرا زیر شد دستم را بریده بودم، بدون آن که بفهمم، بغضم ترکید. یک قطره از خونم روی زمین ، کنار ماده قرمز نوشیدنی چکید خون من پر رنگ تر بود. ناگهان ریچاردسون دست پاچه شد شیشه هایی که در دستش جمع کرده بود را روی زمین انداخت و زانو هایش را روی زمین گذاشت تا مسلط تر باشد انگشت را محکم در دستانش گرفت و فشرد تا خونش بند بیاید میان صدای اشک ریختنم دوباره زمزمه کرد(معذرت میخوام) در حالی که با یک دستش انگشتم را گرفته بود دست دیگرش را دور شانه ام پیچید و در آغوش کشیدتم با همان صدای نازک زمزمه میکرد گریه ام شدید تر شد،تمام صورتم خیس از اشک شده بود در بین اشک ریختن هایم فریاد زدم(این من نیستم ریچاردسون)...
با نظر دادنتون واقعا خشوحالم میکنید
شنبه بود دو روز گذشته بود و من مثل یک لاک پشت که از محیط اطرافش میترسد و در لاکش مخفی شده در خانه ام مانده بودم، بطری نوشیدنی را برداشتم یک قلپ ازش خوردم قطرات اش سرا زیر شد و از دهانم روی گلو و لباس خواب سفیدم ریخت برایم اهمیتی نداشت، قدم برداشتم و رفتم سمت پیانو، نشستم رو ی صندلی و چند قلپ دیگر از بطری خوردم، دستم را از اولین کلید تا آخرین کیلد کشیدم و صدای نا موزونی ایجاد کردم دوباره و دوباره این کار را کردم، اسباب بازی جالبی پیدا کرده بودم بطری نوشیدنی را روی پیانو گذاشتم و دو دستی به جان اش افتادم کلید ها را باهم می فشردم، صدایش گوش خراش بود اما برای من نه، دست هایم را تند تر تکان میدادم و صدا بیشتر میشدم غرق در پیانو شده بودم که صدای فریاد خفه ای آمد ترسیدم، از جا بلند شدم و بطری را در دست گرفتم، شاید به عنوان یک سلاح شاید هم برای پزیرایی از مهمان نا خوانده ام . ریچاردسون بود، چهره اش در هم رفته بود (اینجا چه خبره کلارا) قدم های محکمی سمتم برداشت انقدر محکم که نگاهم به کفش های چرم براقش افتاد روبرویم ایستاد و برای بار دوم سر تا پایم را برسی کرد کمی خم شد تا بطری را از دستم بگیرد دستم را کشیدم، اما دیر شده بود بطری حالا دست اون بود. بطری را گرفت جلو صورتش و بویش کرد، چهره اش بیشتر در هم رفت (از کی تاحالا با بطری میخوری!)لب هایم را بدون اینکه بدانم میخواهم چه بگویم باز کردم. بالاخره زمزمه کردم (مگ... مگه چیه) اخم هایش هنوز در هم بود در حالی که به چشمانم زل زده بود بطری را در هوا پرتاب کرد و شکاندتش(چت شده کلاهان؟) چانه ام میلرزید، بغض کرده بودم. به خورده شیشه ها خیره شده بودم خم شدم تا برشان دارم در حالی که جمعشان می کردم چرخش پاهایش را دیدم بعداز برسی من حالا داشت خانه را برسی میکرد (به دور و برت نگاه کن! تو اونی نیستی که قبلا بودی سر اینجا چی اومده،اصلا سر تو چی اومده ؟) به جای جواب دادن تکه شکسته ای که کنار پایش بود را برداشتم و به خودم توی شیشه شکسته نگاه کردم. روی زانو هایش خم شد. دوباره صورتش جلو چشمانم بود، مثل من شروع به جمع کردن خورده شیشه ها کرد آرام نجوا کرد(معذت میخوام، خیلی تند بودم) سرم را تکان دادم، نه. نمیتوانستم چیزی بگویم وگرنه بغضم میترکید. در سکوت شیشه ها را جمع میکردیم هیچ کدام جرئت گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتیم. ناگهان فریاد خفه کشیدم نوک انگشتم سوخت و طولی نکشید که خون ازش سرا زیر شد دستم را بریده بودم، بدون آن که بفهمم، بغضم ترکید. یک قطره از خونم روی زمین ، کنار ماده قرمز نوشیدنی چکید خون من پر رنگ تر بود. ناگهان ریچاردسون دست پاچه شد شیشه هایی که در دستش جمع کرده بود را روی زمین انداخت و زانو هایش را روی زمین گذاشت تا مسلط تر باشد انگشت را محکم در دستانش گرفت و فشرد تا خونش بند بیاید میان صدای اشک ریختنم دوباره زمزمه کرد(معذرت میخوام) در حالی که با یک دستش انگشتم را گرفته بود دست دیگرش را دور شانه ام پیچید و در آغوش کشیدتم با همان صدای نازک زمزمه میکرد گریه ام شدید تر شد،تمام صورتم خیس از اشک شده بود در بین اشک ریختن هایم فریاد زدم(این من نیستم ریچاردسون)...
با نظر دادنتون واقعا خشوحالم میکنید
۵.۳k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.