ماه عشق پارت ۳۵
#مایا
یعنی میخوای من بیام تو کمپانیتون کار کنم کوک:اوهوم قطعا قبولت میکنه من:هوم خیلی دوست دارم آیدول بشم خوب (از خوداته😂) کوک:اوم من:باشه قبول میکنم ولی بعد از اینکه بابام رفت کوک:واقعا میای من:اوهوم کوک:خیلی خوبه من:حالا بخواب کوک:باشه توهم بخواب من:باشه چشمامو بستم بعد اومد چشمامو بوسید بعد دیگه خوابم برد صبح بیدار شدم رفتم حموم یه دوش سریع گرفتم اومدم بیرون یه شلوار مشکی تنگ پوشیدم با یه لباس قرمز موهامم چتری زدم بعد ساف کردم یه رژ لب صورتی مایل به نارنجی زدم رفتم پایین صبحونرو درست کردم بعد رفتم تو اتاق جونگ کوک نشستم یکم موهام و مرتب کردم بعد یه تکون خورد پاشد چشماشو مالیدم من:صبح بخیر آقا پسر خوشگل کوک:صبح بخیر یکم چشماشو باز کرد کوک:موهاتو این رژلبتو لباستو خوشگل کردی من:نباید خوشگل کنم کوک:بکن ولی فقط مال من من:پس اینو مال کی زدم برا شوهرم زدم کوک:شوهرت کیه من:شوهر شوهر ندارم کوک:یدونه داری من:کیه کوک:یه آقای خوشتیپ جذابه کیوته میخواستم حرصش بدم من:الان باید بگم تویی کوک:نیستم من:نوچ نیستی رفتم در و بستم کوک:دختره ی عوضی بیا اینجا ببینم پررو خانوم دستمو گرفت کشید منم رفت رو تخت رو زانوم نشستم بعد خوابوندم رو تخت و دستمم گذاشت کنار شیکمم کوک:همین الان اعتراف کن کی شوهرته من:نمیخوام کوک:نمیگی ابروهامو انداختم بالا من:نه کوک:که نمیکنی الان نشونت میدم رفت سمت گردنم گردنمو قلقلک میداد نمیخواستم صدام بره بیرون داشتم میمردم از خنده من:جونگ کوک نکن خواهش میکنم وایی کوک:تا نگی همینجوری ادامه میدم من:خیله خوب خیله خوب میگم میگم ازم جدا شدم روم نشست دستامو گرفت کوک:بگو که شوهر داری و شوهرت منم من:شوهر دارم و شوهرم تویی ولی هنوز ازدواج نکردیم که کوک:میکنیم به زودی البته بعد ازاینکه یه آیدول شدی من:هوم الان راحت شدی کوک:آره من:از روم بلند شو خوب صبحونه درست کردم کپک زد از روم بلند شد منم پاشدم نشستم لباش گذاشت رو لبام و لبامو مک کوچولو زد و رفتم بیرون من:بشین اینجا صبحونتو میارم تو اتاق کوک:هوففف باشه من:چیه کوک:تا کی باید تو اتاق بمونم اونم تو خونه خودم من:یه روزه دیگرم تحمل کن عزیزم بعدش دوباره مثل قبل میشه کوک:باشه من:میخوام با خودت صبحونه بخورم کوک:باشه برو حالا من:باشه رفتم بیرون بابامو صدا کردم که بیدار شه من:باباا بابا جون نمیخوای بیدار شی بلند شد چشم بندشو در آورد بابا:سلام من:هوم پاشو بریم صبحونه بخوریم داشتم میرفتم که صدام کرد بابا:مایا ترسیدم گفتم من:جانم بابا:ام ببینمت من:باشه برگشتم نگاش کردم بابا:چقدر خوشگل شدی من:آه خوشگل شدم بابا:هیچ وقت اینجوری به خودت نمیرسیدی امروز اینجوری شدی چرا
یعنی میخوای من بیام تو کمپانیتون کار کنم کوک:اوهوم قطعا قبولت میکنه من:هوم خیلی دوست دارم آیدول بشم خوب (از خوداته😂) کوک:اوم من:باشه قبول میکنم ولی بعد از اینکه بابام رفت کوک:واقعا میای من:اوهوم کوک:خیلی خوبه من:حالا بخواب کوک:باشه توهم بخواب من:باشه چشمامو بستم بعد اومد چشمامو بوسید بعد دیگه خوابم برد صبح بیدار شدم رفتم حموم یه دوش سریع گرفتم اومدم بیرون یه شلوار مشکی تنگ پوشیدم با یه لباس قرمز موهامم چتری زدم بعد ساف کردم یه رژ لب صورتی مایل به نارنجی زدم رفتم پایین صبحونرو درست کردم بعد رفتم تو اتاق جونگ کوک نشستم یکم موهام و مرتب کردم بعد یه تکون خورد پاشد چشماشو مالیدم من:صبح بخیر آقا پسر خوشگل کوک:صبح بخیر یکم چشماشو باز کرد کوک:موهاتو این رژلبتو لباستو خوشگل کردی من:نباید خوشگل کنم کوک:بکن ولی فقط مال من من:پس اینو مال کی زدم برا شوهرم زدم کوک:شوهرت کیه من:شوهر شوهر ندارم کوک:یدونه داری من:کیه کوک:یه آقای خوشتیپ جذابه کیوته میخواستم حرصش بدم من:الان باید بگم تویی کوک:نیستم من:نوچ نیستی رفتم در و بستم کوک:دختره ی عوضی بیا اینجا ببینم پررو خانوم دستمو گرفت کشید منم رفت رو تخت رو زانوم نشستم بعد خوابوندم رو تخت و دستمم گذاشت کنار شیکمم کوک:همین الان اعتراف کن کی شوهرته من:نمیخوام کوک:نمیگی ابروهامو انداختم بالا من:نه کوک:که نمیکنی الان نشونت میدم رفت سمت گردنم گردنمو قلقلک میداد نمیخواستم صدام بره بیرون داشتم میمردم از خنده من:جونگ کوک نکن خواهش میکنم وایی کوک:تا نگی همینجوری ادامه میدم من:خیله خوب خیله خوب میگم میگم ازم جدا شدم روم نشست دستامو گرفت کوک:بگو که شوهر داری و شوهرت منم من:شوهر دارم و شوهرم تویی ولی هنوز ازدواج نکردیم که کوک:میکنیم به زودی البته بعد ازاینکه یه آیدول شدی من:هوم الان راحت شدی کوک:آره من:از روم بلند شو خوب صبحونه درست کردم کپک زد از روم بلند شد منم پاشدم نشستم لباش گذاشت رو لبام و لبامو مک کوچولو زد و رفتم بیرون من:بشین اینجا صبحونتو میارم تو اتاق کوک:هوففف باشه من:چیه کوک:تا کی باید تو اتاق بمونم اونم تو خونه خودم من:یه روزه دیگرم تحمل کن عزیزم بعدش دوباره مثل قبل میشه کوک:باشه من:میخوام با خودت صبحونه بخورم کوک:باشه برو حالا من:باشه رفتم بیرون بابامو صدا کردم که بیدار شه من:باباا بابا جون نمیخوای بیدار شی بلند شد چشم بندشو در آورد بابا:سلام من:هوم پاشو بریم صبحونه بخوریم داشتم میرفتم که صدام کرد بابا:مایا ترسیدم گفتم من:جانم بابا:ام ببینمت من:باشه برگشتم نگاش کردم بابا:چقدر خوشگل شدی من:آه خوشگل شدم بابا:هیچ وقت اینجوری به خودت نمیرسیدی امروز اینجوری شدی چرا
۸.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.