گفت: می آیم...
گفت: می آیم...
سحر شد
و نیامد!
نیامد
و نخواهد آمد،
زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست...
او هیچگاه نسوخته تا معنای سوختن را بداند.
او هیچوقت درد نکشیده تا بداند درد چیست.
او هرگز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار باخبر باشد...
احمد شاملو
سحر شد
و نیامد!
نیامد
و نخواهد آمد،
زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست...
او هیچگاه نسوخته تا معنای سوختن را بداند.
او هیچوقت درد نکشیده تا بداند درد چیست.
او هرگز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار باخبر باشد...
احمد شاملو
۱۰۸
۳۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.