ماه یخی نسخه ی بازنویسی شده پارت ۳
ماه یخی نسخه ی بازنویسی شده پارت ۳
میکو : ......
دستشو روی سرم گذاشت و سرمو ناز کرد
میکو : ت... تو خودت .... محبت داری ؟
؟؟؟ آره
میکو : ....خوش به حالت ..... نیاز نیست برای آزمایشات محبت دار کردنت رو روت انجام بدن....
لبخند زد و پیشم نشست و سرمو ناز میکرد
؟؟؟نگران نباش تموم میشه
میکو : م.... ممنون
؟؟؟اشکالی نداره اسمتو بپریم ؟
میکو : ن...نه چه اشکالی م....من میکو عم و تو .......
؟؟؟ من چویا عم
میکو : از آشنایی باهات خوشبختم....
( و دیگه حرف زدن به ذهنم چیزی نرسید بیشتر گذشته ی میکو با گذر زمان میگذره خب گذر زمان به روز بعد)
از دید میکو
چویا رو برای قوی تر کردن محبتش بردن نگرانشم ..... نکنه اتفاقی براش بیوفته
صدای فریاد های که بقیه برای درد آزمایشات میکشیدم رو میشنیدم احساس ترس میکردم ..... یعنی حالش خوبه ؟
چند ساعت بعد بیهوش انداختنش توی سلول کنارش نشستم و دستاشو دور کردنم گذاشتم و سعی کردم روی کولم بلندش کنم ولی چون ازم بزرگ تر بود نتونستم برای همین دستاشو دور گردنم نگه داشتم و روی یکی از تخت های دو طبقه که تو سلول بود گذاشتم ، روی زمین کنار سرش نشستم و ازش مراقبت میکردم
از دید چویا
بیدار شدم و میکو رو درحالی که تو خودش کنار تخت جمع شده بود دیدم که سرسو روی پاهاش سمت من گذاشته بود و خواب بود ، بدنم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم و فقط بهش نگاه میکردم و متوجه اینکه روی تخت های سلول بودم و پتوی نازکی که روی هر تخت بود و روم کشیده شده بود شدم و فهمیدم که ازم مراقبت میکرد
گذر زمان شب
بهتره یه نقشه برای فرار بکشم ولی...... میکو اون از منم کوچیک تره اگه نتونم فرار کنه چی ؟ اگه نتونه همراهم بیاد چی ؟ لعنتی
اشکالی نداره.... فرار میکنم و بعدا میام دنبالش ......
نیمه شب پنجره ی سلول رو باز کردم و با قدرت جاذبه ام روی لبه ی پنجره نشستم و قبل رفتنم نگاه آخری به میکو انداختم که متوجه شدم چشماشو باز کرده و نشسته و درحالی که بهم نگاه میکنه بغض کرده
میکو : چ....چو...یا ..... داری ک....کجا میری .....
لبخند ساختگی ای زدم
چویا : ببخشید میکو
گفتم و با جاذبه از طبقه ی ۵ پریدم و آروم فرود اومدم و رفتم
میکو : ......
دستشو روی سرم گذاشت و سرمو ناز کرد
میکو : ت... تو خودت .... محبت داری ؟
؟؟؟ آره
میکو : ....خوش به حالت ..... نیاز نیست برای آزمایشات محبت دار کردنت رو روت انجام بدن....
لبخند زد و پیشم نشست و سرمو ناز میکرد
؟؟؟نگران نباش تموم میشه
میکو : م.... ممنون
؟؟؟اشکالی نداره اسمتو بپریم ؟
میکو : ن...نه چه اشکالی م....من میکو عم و تو .......
؟؟؟ من چویا عم
میکو : از آشنایی باهات خوشبختم....
( و دیگه حرف زدن به ذهنم چیزی نرسید بیشتر گذشته ی میکو با گذر زمان میگذره خب گذر زمان به روز بعد)
از دید میکو
چویا رو برای قوی تر کردن محبتش بردن نگرانشم ..... نکنه اتفاقی براش بیوفته
صدای فریاد های که بقیه برای درد آزمایشات میکشیدم رو میشنیدم احساس ترس میکردم ..... یعنی حالش خوبه ؟
چند ساعت بعد بیهوش انداختنش توی سلول کنارش نشستم و دستاشو دور کردنم گذاشتم و سعی کردم روی کولم بلندش کنم ولی چون ازم بزرگ تر بود نتونستم برای همین دستاشو دور گردنم نگه داشتم و روی یکی از تخت های دو طبقه که تو سلول بود گذاشتم ، روی زمین کنار سرش نشستم و ازش مراقبت میکردم
از دید چویا
بیدار شدم و میکو رو درحالی که تو خودش کنار تخت جمع شده بود دیدم که سرسو روی پاهاش سمت من گذاشته بود و خواب بود ، بدنم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم و فقط بهش نگاه میکردم و متوجه اینکه روی تخت های سلول بودم و پتوی نازکی که روی هر تخت بود و روم کشیده شده بود شدم و فهمیدم که ازم مراقبت میکرد
گذر زمان شب
بهتره یه نقشه برای فرار بکشم ولی...... میکو اون از منم کوچیک تره اگه نتونم فرار کنه چی ؟ اگه نتونه همراهم بیاد چی ؟ لعنتی
اشکالی نداره.... فرار میکنم و بعدا میام دنبالش ......
نیمه شب پنجره ی سلول رو باز کردم و با قدرت جاذبه ام روی لبه ی پنجره نشستم و قبل رفتنم نگاه آخری به میکو انداختم که متوجه شدم چشماشو باز کرده و نشسته و درحالی که بهم نگاه میکنه بغض کرده
میکو : چ....چو...یا ..... داری ک....کجا میری .....
لبخند ساختگی ای زدم
چویا : ببخشید میکو
گفتم و با جاذبه از طبقه ی ۵ پریدم و آروم فرود اومدم و رفتم
۵.۱k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.