هنوز
.
هنوز
به عادت چهارده سالگی اش عادت نکرده بود
و دل به التهاب اولین سلام پسر همسایه ... نداده بود
که به رویای بادبادکها پیوست
در جهانی چهارده متری
که پر بود از بوی پیاز داغ و
کهنه ی بچه و
همخوابگی...
و دستهایی که زبان بادبادکها را نمی فهمید
خوابهای دختر را
اشتباه تعبیر میکرد
دختر
در کوچه های کودکی اش هنوز
بستنی لیس می زند
و کلاسهای مدرسه را
برای رسیدن به نمی دانم کجا
دو تا یکی می کند
پدر
او را خانم دکتر صدا می زند
و او
بالای سر زنی ایستاده
و دارد بچه ی مادرش را
به دنیا می آورد
و درد می کشد
و زیر دستهای زبان نفهم
تنش هی راه راه میشود
دستهایی که می خندد
و می خندد
و می خندد
و دختر را
زنیکه ی بی شرم می نامد
و خوابهاش را تازیانه می زند
تا از اتاق چهارده متری
بزرگتر نشود
و به بوستان سرک نکشد
پدر
که پشت دستش را
با سیگارهای یکریز داغ کرده است
هی سکته می کند
و روی تخت بیمارستان
دختر را می بیند که شاعر شده است
و برایش مثنوی تجویز می کند:
"بشنو از نی چون..."
شکایت می کند
دادگاه می رود
و داد می زند سر خدا...
و مرد
پشت ترازوی خدا نشسته است
و برچسب می زند به عریانی زخمهام. و راست می افتد در کفه ی راست خدا و من
جای شعر
لایحه می نویسم
و محکوم می شوم به تمکین
در سلولی چهارده متری
که سایه ای راه راه
تمام حجمش را قدم می زند...
و هر روز
خاطرات ماسیده بر دیوار
که از سرنوشت مادرانم به ارث برده ام
مرا
مرور می کنند...
هنوز
به عادت چهارده سالگی اش عادت نکرده بود
و دل به التهاب اولین سلام پسر همسایه ... نداده بود
که به رویای بادبادکها پیوست
در جهانی چهارده متری
که پر بود از بوی پیاز داغ و
کهنه ی بچه و
همخوابگی...
و دستهایی که زبان بادبادکها را نمی فهمید
خوابهای دختر را
اشتباه تعبیر میکرد
دختر
در کوچه های کودکی اش هنوز
بستنی لیس می زند
و کلاسهای مدرسه را
برای رسیدن به نمی دانم کجا
دو تا یکی می کند
پدر
او را خانم دکتر صدا می زند
و او
بالای سر زنی ایستاده
و دارد بچه ی مادرش را
به دنیا می آورد
و درد می کشد
و زیر دستهای زبان نفهم
تنش هی راه راه میشود
دستهایی که می خندد
و می خندد
و می خندد
و دختر را
زنیکه ی بی شرم می نامد
و خوابهاش را تازیانه می زند
تا از اتاق چهارده متری
بزرگتر نشود
و به بوستان سرک نکشد
پدر
که پشت دستش را
با سیگارهای یکریز داغ کرده است
هی سکته می کند
و روی تخت بیمارستان
دختر را می بیند که شاعر شده است
و برایش مثنوی تجویز می کند:
"بشنو از نی چون..."
شکایت می کند
دادگاه می رود
و داد می زند سر خدا...
و مرد
پشت ترازوی خدا نشسته است
و برچسب می زند به عریانی زخمهام. و راست می افتد در کفه ی راست خدا و من
جای شعر
لایحه می نویسم
و محکوم می شوم به تمکین
در سلولی چهارده متری
که سایه ای راه راه
تمام حجمش را قدم می زند...
و هر روز
خاطرات ماسیده بر دیوار
که از سرنوشت مادرانم به ارث برده ام
مرا
مرور می کنند...
- ۳.۰k
- ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (-۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط