رمان دنیای دروغین پارت هجدهم
آلیس همانطور که گفته بود صبح زود به خانه فعلی آنها رفت تا برای اولین روز بیدارشان کند. کیارو با وحشت از خواب پرید. چند ثانیه طول کشید تا حوادث روز گذشته را به یاد بیاورد. آلیس بالای سرش ایستاده بود و یک دستش را روی شانه کیارو گذاشته بود. وقتی مطمئن شد کیارو بیدار شده ، دستش را برداشت و به لباس هایی که روی صندلی گذاشته بود اشاره کرد.
_حاضر شو. با این لباسای کهنه و پاره که نمیشه بیایی.»
سپس از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد ، صدای بسته شدن در واحد شنیده شد. احتمالا رفته بود نائومی را بیدار کند.کیارو بلند شد و لباس ها را برانداز کرد. یک پیراهن دخترانه با دامن یاسی رنگ. بالا تنه پیراهن بادمجانی رنگ و یقه اش سفید و آهار خورده بود. لبه دامنش را چین های سیاه و سفید پوشانده بودند. روی دامن ، آویزهای بزرگ لوزی شکل قرمز با قاب طلایی بود که با زنجیرهای طلایی به کمر دامن وصل می شدند. جلیقه ای آبی نفتی و بدون یقه ، با لبه های طلایی روی پیراهن پوشید. آستین های لباسش شانه نداشتند و به رنگ جلیقه اش بودند. لبه آستینش چین های بزرگ سیاه دوخته شده و با نوارهای باریک طلایی تزئین شده بود. کیارو یاد لباس آلیس افتاد که انگار مستقیما از دهه ۱۸۹۰ به این زمان آورده شده بود. فکر کرد احتمالا همه موهبت داران لباس های عجیب و غریب می پوشند. وقتی حاضر شد ، از پله های آپارتمان پایین رفت و کنار باغچه خشکیده ایستاد. هوا خنک و مرطوب بود. آلیس بیرون نرده ها ایستاده و به خیابان نگاه می کرد. کیارو مطمئن نبود درباره آلیس چه حسی دارد. اخلاقش معمولا رسمی و مانند کسی بود که فقط می خواهد مسئولیتی را که روی پوشش است تمام و کمال انجام دهد. اما به نظر نمی رسید که آدم بدی باشد. تا حالا که بدرفتاری یا حرکت خشنی نشان نداده بود. احتمالا کار طولانی مدت در مافیا روی اخلاق و طرز فکرش تا حدی اثر گذاشته بود. نائومی به سرعت از پله ها پایین آمد و سلام کرد. لباس نائومی ساده تر و متشکل از یک بلوز آستین بلند سفید با طرح های آبی کمرنگ و طلایی و شلوار سیاه بود. چشم های عسلی اش انگار سرحال تر و درخشان تر شده بود.
دوباره سوار ماشین شدند و به همان ساختمان قبلی رفتند. ساختمان مافیا. از سالن ورودی گذشتند و وارد یک راهرو پهن و بزرگ شدند که چراغ های سقفی و موزائیک های سفید داشت. آلیس در آهنی بزرگی را باز کرد و وارد شد. همیشه اول او وارد می شد تا بچه ها احساس ناامنی یا تردید نکنند. کیارو و نائومی که عملا به یکدیگر چسبیده بودند ، از درگاه آهنی در رد شدند. پشت در ، مکانی مانند سالن ورزشی وجود داشت که مملو از صدای صحبت ، خنده و فریاد بود. صداها در سالن می پیچید و چند برابر می شد.
_حاضر شو. با این لباسای کهنه و پاره که نمیشه بیایی.»
سپس از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد ، صدای بسته شدن در واحد شنیده شد. احتمالا رفته بود نائومی را بیدار کند.کیارو بلند شد و لباس ها را برانداز کرد. یک پیراهن دخترانه با دامن یاسی رنگ. بالا تنه پیراهن بادمجانی رنگ و یقه اش سفید و آهار خورده بود. لبه دامنش را چین های سیاه و سفید پوشانده بودند. روی دامن ، آویزهای بزرگ لوزی شکل قرمز با قاب طلایی بود که با زنجیرهای طلایی به کمر دامن وصل می شدند. جلیقه ای آبی نفتی و بدون یقه ، با لبه های طلایی روی پیراهن پوشید. آستین های لباسش شانه نداشتند و به رنگ جلیقه اش بودند. لبه آستینش چین های بزرگ سیاه دوخته شده و با نوارهای باریک طلایی تزئین شده بود. کیارو یاد لباس آلیس افتاد که انگار مستقیما از دهه ۱۸۹۰ به این زمان آورده شده بود. فکر کرد احتمالا همه موهبت داران لباس های عجیب و غریب می پوشند. وقتی حاضر شد ، از پله های آپارتمان پایین رفت و کنار باغچه خشکیده ایستاد. هوا خنک و مرطوب بود. آلیس بیرون نرده ها ایستاده و به خیابان نگاه می کرد. کیارو مطمئن نبود درباره آلیس چه حسی دارد. اخلاقش معمولا رسمی و مانند کسی بود که فقط می خواهد مسئولیتی را که روی پوشش است تمام و کمال انجام دهد. اما به نظر نمی رسید که آدم بدی باشد. تا حالا که بدرفتاری یا حرکت خشنی نشان نداده بود. احتمالا کار طولانی مدت در مافیا روی اخلاق و طرز فکرش تا حدی اثر گذاشته بود. نائومی به سرعت از پله ها پایین آمد و سلام کرد. لباس نائومی ساده تر و متشکل از یک بلوز آستین بلند سفید با طرح های آبی کمرنگ و طلایی و شلوار سیاه بود. چشم های عسلی اش انگار سرحال تر و درخشان تر شده بود.
دوباره سوار ماشین شدند و به همان ساختمان قبلی رفتند. ساختمان مافیا. از سالن ورودی گذشتند و وارد یک راهرو پهن و بزرگ شدند که چراغ های سقفی و موزائیک های سفید داشت. آلیس در آهنی بزرگی را باز کرد و وارد شد. همیشه اول او وارد می شد تا بچه ها احساس ناامنی یا تردید نکنند. کیارو و نائومی که عملا به یکدیگر چسبیده بودند ، از درگاه آهنی در رد شدند. پشت در ، مکانی مانند سالن ورزشی وجود داشت که مملو از صدای صحبت ، خنده و فریاد بود. صداها در سالن می پیچید و چند برابر می شد.
۴.۳k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.