"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 3
ادامه:/سه سال بعد وقتی که ا/ت 18 سالش بود/
ویو ا/ت
تو خونه نشیته بودیم که بهمون زنگ زدن البته به هانا..هانا جواب داد بهش گفتن که پدرو مادرش افتادن ته دره منو هانا سریع ی ماشین گرفتیم رفتیم اونجا..
اونجایی که پدرو مادرم کشته شدن دقیقا عموم و زپ عموم کشته شدن..هانا یک سال از من بزرگتر بود و مستقل بود من پیش هانا زندگی میکردم..
وقتی که عموم و زن عموم مردن هانا کمی افسرده شد و بهم قول دادیم که انتقام پدرو مادرامونو بگیریم..
منو هانا تنهایی توی کره بدون اینکه فامیلی داشته باشیم موندیم..اون سال هم مادربزرگمون فوت کرده بود..پدر بزرگمون هم بهمون گفت بریم اما من قبول نکردم و هانا بخاطر من باز موند..
/یک سال بعد موقعی که ا/ت 19 سالش بود/
هانا: ا/ت من میخوام برم امریکا..
ا/ت: برای چی..؟
هانا: راستش وقتی اینحام یاد گذشته میافتم..یاد پدرو مادرم*بغض
ا/ت: ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم..
هانا: نه..عیبی نداره
ا/ت: راستش...
هانا:...؟
ا/ت: من نمیخوام بیام امریکا یا فرانسه..البته دوست دارماا ولی کل زندگیم اینجاست..
هانا: پس منم نیمتونم برم
ا/ت: نه تو برو..
هانا: نمیشه که تنهات بزارمت که اینجا..
ا/ت: خودم دوست دارم بمونم..تو هم نمیخواد خودتو بخاطر من اذیت کنی
هانا: اخه..
ا/ت: اخه نداره دیگه
هانا: خب بیا بریم اونجا..
ا/ت: نه دوست ندارم..
هانا: من به همه قول دادم مراقبت باشم..
ا/ت: تا اخر عمرت که نمیتونی منم دیگه بزرگ شدم پس برو به زندگیت برس به فکر منم نباش..گهگاهی بهم زنگ میزنیم من میام اونجا تو میای اینجا..
هانا:ـــــــــــــــــــــــ
ا/ت: هانا تو که نمیتونی بخاطر من از خودت بگذری که برو به ارزوهات برس...
هانا: باشه*ناراحت
ادامه دارد...
پارت 3
ادامه:/سه سال بعد وقتی که ا/ت 18 سالش بود/
ویو ا/ت
تو خونه نشیته بودیم که بهمون زنگ زدن البته به هانا..هانا جواب داد بهش گفتن که پدرو مادرش افتادن ته دره منو هانا سریع ی ماشین گرفتیم رفتیم اونجا..
اونجایی که پدرو مادرم کشته شدن دقیقا عموم و زپ عموم کشته شدن..هانا یک سال از من بزرگتر بود و مستقل بود من پیش هانا زندگی میکردم..
وقتی که عموم و زن عموم مردن هانا کمی افسرده شد و بهم قول دادیم که انتقام پدرو مادرامونو بگیریم..
منو هانا تنهایی توی کره بدون اینکه فامیلی داشته باشیم موندیم..اون سال هم مادربزرگمون فوت کرده بود..پدر بزرگمون هم بهمون گفت بریم اما من قبول نکردم و هانا بخاطر من باز موند..
/یک سال بعد موقعی که ا/ت 19 سالش بود/
هانا: ا/ت من میخوام برم امریکا..
ا/ت: برای چی..؟
هانا: راستش وقتی اینحام یاد گذشته میافتم..یاد پدرو مادرم*بغض
ا/ت: ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم..
هانا: نه..عیبی نداره
ا/ت: راستش...
هانا:...؟
ا/ت: من نمیخوام بیام امریکا یا فرانسه..البته دوست دارماا ولی کل زندگیم اینجاست..
هانا: پس منم نیمتونم برم
ا/ت: نه تو برو..
هانا: نمیشه که تنهات بزارمت که اینجا..
ا/ت: خودم دوست دارم بمونم..تو هم نمیخواد خودتو بخاطر من اذیت کنی
هانا: اخه..
ا/ت: اخه نداره دیگه
هانا: خب بیا بریم اونجا..
ا/ت: نه دوست ندارم..
هانا: من به همه قول دادم مراقبت باشم..
ا/ت: تا اخر عمرت که نمیتونی منم دیگه بزرگ شدم پس برو به زندگیت برس به فکر منم نباش..گهگاهی بهم زنگ میزنیم من میام اونجا تو میای اینجا..
هانا:ـــــــــــــــــــــــ
ا/ت: هانا تو که نمیتونی بخاطر من از خودت بگذری که برو به ارزوهات برس...
هانا: باشه*ناراحت
ادامه دارد...
۳.۲k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.