«...حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق
«...حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود. برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه میکردم....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۱: قلمرو🚫
خون، خونم رو می خورد. داشتم از شدت عصبانیت دیوونه میشدم. یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو. حتی دلم نمیخواست بهش نگاه کنم.
ساکم رو برده بود داخل. چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد. دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم. سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد و اومد خودش رو معرفی کنه.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش. اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی. بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم. اتاق رو نصف میکنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم. و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد. مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده. اما اصلا واسم مهم نبود. تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم. هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم. حتی از طرف موکلهای سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم. حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود. چه کار میخواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمیخواستم برده یه سفید باشم.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق. حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود. برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه میکردم.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد. صبحها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین میکردم. اخبار گوش میکردم. توی سایتهای فارسی زبان میچرخیدم و کلمات رو در می آوردم. سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود. تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود. شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود میتونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم میتونستم ازش بپرسم. به هر حال، چاره ای نبود. باید به این شرایط عادت میکردم.
قسمت۴۲: هادی✳
تفاوت های رفتاری مسلمانها با من خیلی زیاد بود. کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر میکرد. با خودشون گرم میگرفتن و شوخی میکردن اما به من که میرسیدن حالتشون عوض میشد. هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم. مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت میکنن. متوجه من که شدن، سکوت خاصی بینشون حاکم شد. مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم. بیتوجه راهم رو کشیدم و رفتم. در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود.
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد میشد. بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه.
_کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم. بچهها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده. شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم. این درست نیست که اینطوری برخورد میکنی.
_مگه من چطور برخورد میکنم؟
_همین رفتار سرد و بی تفاوت. یه طوری برخورد میکنی انگار..
تازه متوجه منظورش شده بودم. مشکل من، مشکل منه. مشکل بقیه، مشکل اونهاست. نه من توی کار کسی دخالت میکنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه. برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم. جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود. کسی، کاری به کار دیگران نداشت اما حالا..
یهو یاد هم اتاقیم افتادم. چند باری در کانون اجتماع بچهها دیده بودمش.
_این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم. مسلمانها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه.
پریدم وسط حرفش. و لابد کانون تمام این حرفها شخصی به نام هادیه.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۱: قلمرو🚫
خون، خونم رو می خورد. داشتم از شدت عصبانیت دیوونه میشدم. یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو. حتی دلم نمیخواست بهش نگاه کنم.
ساکم رو برده بود داخل. چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد. دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم. سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد و اومد خودش رو معرفی کنه.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش. اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی. بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم. اتاق رو نصف میکنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم. و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد. مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده. اما اصلا واسم مهم نبود. تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم. هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم. حتی از طرف موکلهای سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم. حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود. چه کار میخواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمیخواستم برده یه سفید باشم.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق. حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود. برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه میکردم.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد. صبحها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین میکردم. اخبار گوش میکردم. توی سایتهای فارسی زبان میچرخیدم و کلمات رو در می آوردم. سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود. تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود. شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود میتونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم میتونستم ازش بپرسم. به هر حال، چاره ای نبود. باید به این شرایط عادت میکردم.
قسمت۴۲: هادی✳
تفاوت های رفتاری مسلمانها با من خیلی زیاد بود. کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر میکرد. با خودشون گرم میگرفتن و شوخی میکردن اما به من که میرسیدن حالتشون عوض میشد. هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم. مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت میکنن. متوجه من که شدن، سکوت خاصی بینشون حاکم شد. مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم. بیتوجه راهم رو کشیدم و رفتم. در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود.
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد میشد. بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه.
_کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم. بچهها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده. شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم. این درست نیست که اینطوری برخورد میکنی.
_مگه من چطور برخورد میکنم؟
_همین رفتار سرد و بی تفاوت. یه طوری برخورد میکنی انگار..
تازه متوجه منظورش شده بودم. مشکل من، مشکل منه. مشکل بقیه، مشکل اونهاست. نه من توی کار کسی دخالت میکنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه. برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم. جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود. کسی، کاری به کار دیگران نداشت اما حالا..
یهو یاد هم اتاقیم افتادم. چند باری در کانون اجتماع بچهها دیده بودمش.
_این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم. مسلمانها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه.
پریدم وسط حرفش. و لابد کانون تمام این حرفها شخصی به نام هادیه.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۵.۴k
۰۷ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.