رمان شینیگامی پارت هفتم
کلاریس آرام با دستش شانه مرد را تکان داد. چندبار هم سعی کرد اسمش را صدا بزند.اودا ساکونوسکه با بی حالی چشم هایش را باز کرد و کلاریس را دید که کنار تختش خم شده و با دستش آرام او را تکان می دهد.کلاریس هر روز صبح آنجا بود. اوداساکو بلند شد. گوشه چشم هایش را مالش داد و پرسید:«از کی اینجایی؟»
_از چند ساعت پیش. جای یکی از بچه ها شیفت وایسادم.» اوداساکو با دقت به چهره کلاریس نگاه کرد.موهایش کمی آشفته بود و زیر چشم هایش گود افتاده و لب هایش رنگ پریده تر از همیشه بودند.یونیفرم کارش روی صندلی گوشه اتاق افتاده بود.معلوم بود مستقیما از سر کار آمده.
_دیشب اصلا خوابیدی؟» کلاریس واقعا دلش می خواست دروغکی بگوید که قبل از آمدن به خانه اوداساکو کمی خوابیده ولی می دانست که دروغ ضایعی است.
_پلک زدن خوابیدن محسوب میشه؟»
_نه.»
اوداساکو از جا بلند شد و ساعت را نگاه کرد.شش و ده دقیقه صبح بود.
_باید بیشتر بخوابی. کم خوابی باعث آسیب مغزی میشه.»
_واقعا؟»
_از کجا معلوم؟!به هر حال سه ساعت خوابیدن توی کل شبانه روز برای کسی به سن تو خوب نیست.» مثل همیشه ، کلاریس سر میز صبحانه درمورد همه چیز و هیچ چیز حرف زد. اوداساکو نصفه و نیمه به حرف هایش توجه می کرد ، ولی شنیدن صدای این دختر که ناشیانه سعی می کرد مثل آدم های عادی حرف بزند ، در پس زمینه ذهنش خیلی لذت بخش بود.اوداساکو مدت زمان زیادی را با کلاریس گذرانده بود و الان می توانست شیوه حرف زدن او را بفهمد. با این حال روی میز همیشه مداد و کاغذ بود تا در مواقع لزوم حرف هایشان را برای هم بنویسند. تا جایی که اوداساکو می دانست ، تنها کلماتی که کلاریس می توانست کامل و بدون تپق زدن تلفظ کند ، اودا و کلمه چرا به زبان کره ای بودند. اوداساکو هر قدر هم که به این دختر شانزده ساله ای که رو به رویش نشسته بود نگاه می کرد ، باز هم نمی توانست او را به عنوان «شینیگامی» ببیند.برای اوداساکو ، او فقط کلاریس بود. دختر نوجوان خونگرم و شوخی که عاشق نقاشی و عروسک سازی بود.حتی ناشنوایی اش هم در اکثر مواقع اهمیتی نداشت.برای اوداساکو فقط این مهم بود که این دختر به قدری اراده داشته و به قدری کله شق بوده که به تنهایی از کره جنوبی به ژاپن بیاید و از یک غریبه درخواست کمک کند.دلیل این مهاجرت ناگهانی و کمکی که خواسته شده بود ، اصلا برایش مهم نبود.گاهی به نظرش می آمد که انگار کلاریس همیشه در زندگی او بوده.
_از چند ساعت پیش. جای یکی از بچه ها شیفت وایسادم.» اوداساکو با دقت به چهره کلاریس نگاه کرد.موهایش کمی آشفته بود و زیر چشم هایش گود افتاده و لب هایش رنگ پریده تر از همیشه بودند.یونیفرم کارش روی صندلی گوشه اتاق افتاده بود.معلوم بود مستقیما از سر کار آمده.
_دیشب اصلا خوابیدی؟» کلاریس واقعا دلش می خواست دروغکی بگوید که قبل از آمدن به خانه اوداساکو کمی خوابیده ولی می دانست که دروغ ضایعی است.
_پلک زدن خوابیدن محسوب میشه؟»
_نه.»
اوداساکو از جا بلند شد و ساعت را نگاه کرد.شش و ده دقیقه صبح بود.
_باید بیشتر بخوابی. کم خوابی باعث آسیب مغزی میشه.»
_واقعا؟»
_از کجا معلوم؟!به هر حال سه ساعت خوابیدن توی کل شبانه روز برای کسی به سن تو خوب نیست.» مثل همیشه ، کلاریس سر میز صبحانه درمورد همه چیز و هیچ چیز حرف زد. اوداساکو نصفه و نیمه به حرف هایش توجه می کرد ، ولی شنیدن صدای این دختر که ناشیانه سعی می کرد مثل آدم های عادی حرف بزند ، در پس زمینه ذهنش خیلی لذت بخش بود.اوداساکو مدت زمان زیادی را با کلاریس گذرانده بود و الان می توانست شیوه حرف زدن او را بفهمد. با این حال روی میز همیشه مداد و کاغذ بود تا در مواقع لزوم حرف هایشان را برای هم بنویسند. تا جایی که اوداساکو می دانست ، تنها کلماتی که کلاریس می توانست کامل و بدون تپق زدن تلفظ کند ، اودا و کلمه چرا به زبان کره ای بودند. اوداساکو هر قدر هم که به این دختر شانزده ساله ای که رو به رویش نشسته بود نگاه می کرد ، باز هم نمی توانست او را به عنوان «شینیگامی» ببیند.برای اوداساکو ، او فقط کلاریس بود. دختر نوجوان خونگرم و شوخی که عاشق نقاشی و عروسک سازی بود.حتی ناشنوایی اش هم در اکثر مواقع اهمیتی نداشت.برای اوداساکو فقط این مهم بود که این دختر به قدری اراده داشته و به قدری کله شق بوده که به تنهایی از کره جنوبی به ژاپن بیاید و از یک غریبه درخواست کمک کند.دلیل این مهاجرت ناگهانی و کمکی که خواسته شده بود ، اصلا برایش مهم نبود.گاهی به نظرش می آمد که انگار کلاریس همیشه در زندگی او بوده.
۳.۹k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.