(پارت۵۹)
به خونه رسیدن...
جونگ کوک خیلی یواش گفت:ا/ت!خداحافظ امیدوارم اتفاقی نیفته.
ا/ت:نه حواسم هست ممنونم خدافظ.
بعد خیلی آروم از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد.
اول یه نگاه به کل خونه انداخت ولی از اونجایی که صبح زود بود همه خواب بودن.
پس از فرصت استفاده کرد و رفت توی اتاقش و روی تخت دراز کشید تا کسی متوجه نبود ا/ت توی خونه نشه.
چند دقیقه بعد:
ا/ت:دیگه داره حوصلم سر میره ولی...
مادر ا/ت:با خودت حرف میزنی؟
ا/ت هم یکدفعه جا خورد اما خیلی سریع خودش رو به خواب زد!
مادر ا/ت کمی جلو تر رفت...
مادر ا/ت:معمولا عادت نداشت توی خواب حرف بزنه.
و بعد از اتاق خارج شد.
ا/ت:چی؟یعنی نفهمید دیشب خونه نبودم؟؟
فکنم نقشم گرفت!
ساعت ۱۰صبح:
ا/ت از روی تخت پایین اومد و سعی میکرد عادی رفتار کنه و سعی کنه خوابالو به نظر برسه.
پدر ا/ت:صبح بخیر!امروز سرحال به نظر میرسی!
ا/ت:ا..سلام بابا...خب اره یه جا خونده بودم که سرحال بیدار شدن بهترین چیزه!
پدرش یه نگاه به ا/ت انداخت و...
ا/ت:یاخدا الان چی میخواد بگه؟خدایا خودت...
پدر ا/ت:چه خوب!عالیه!
ا/ت یه نفس راحت کشید و رفت سر میز صبحانه...
ولی همین که سرمیز نشست دستش به لیوان چایی خورد و به علاوه ریخت چایی روی سرامیک سفید لیوان هم شکست!
ا/ت:واااای!این دیگه چی بود!!
دیگه دارم دیوونه میشم چرا اینجوری میشه؟؟
و بعد فهمید بهتره زود جمعشون کنه تا کسی از این ماجرا با خبر نشده.
ا/ت خیلی سریع لیوان شکسته رو جمع کرد و سرامیک رو دستمال کشید و بخیر گذشت.
بعد از تموم شدن صبحانه ا/ت متوجه شد که...
جونگ کوک خیلی یواش گفت:ا/ت!خداحافظ امیدوارم اتفاقی نیفته.
ا/ت:نه حواسم هست ممنونم خدافظ.
بعد خیلی آروم از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد.
اول یه نگاه به کل خونه انداخت ولی از اونجایی که صبح زود بود همه خواب بودن.
پس از فرصت استفاده کرد و رفت توی اتاقش و روی تخت دراز کشید تا کسی متوجه نبود ا/ت توی خونه نشه.
چند دقیقه بعد:
ا/ت:دیگه داره حوصلم سر میره ولی...
مادر ا/ت:با خودت حرف میزنی؟
ا/ت هم یکدفعه جا خورد اما خیلی سریع خودش رو به خواب زد!
مادر ا/ت کمی جلو تر رفت...
مادر ا/ت:معمولا عادت نداشت توی خواب حرف بزنه.
و بعد از اتاق خارج شد.
ا/ت:چی؟یعنی نفهمید دیشب خونه نبودم؟؟
فکنم نقشم گرفت!
ساعت ۱۰صبح:
ا/ت از روی تخت پایین اومد و سعی میکرد عادی رفتار کنه و سعی کنه خوابالو به نظر برسه.
پدر ا/ت:صبح بخیر!امروز سرحال به نظر میرسی!
ا/ت:ا..سلام بابا...خب اره یه جا خونده بودم که سرحال بیدار شدن بهترین چیزه!
پدرش یه نگاه به ا/ت انداخت و...
ا/ت:یاخدا الان چی میخواد بگه؟خدایا خودت...
پدر ا/ت:چه خوب!عالیه!
ا/ت یه نفس راحت کشید و رفت سر میز صبحانه...
ولی همین که سرمیز نشست دستش به لیوان چایی خورد و به علاوه ریخت چایی روی سرامیک سفید لیوان هم شکست!
ا/ت:واااای!این دیگه چی بود!!
دیگه دارم دیوونه میشم چرا اینجوری میشه؟؟
و بعد فهمید بهتره زود جمعشون کنه تا کسی از این ماجرا با خبر نشده.
ا/ت خیلی سریع لیوان شکسته رو جمع کرد و سرامیک رو دستمال کشید و بخیر گذشت.
بعد از تموم شدن صبحانه ا/ت متوجه شد که...
۱۰.۸k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.