پارت ۶۶(برادر خونده )
۸مامانت حال خوبی نداره مجبورم هر دو روز بهش سر بزنم جونگ کوکم که از وقتی فهمیده رفتی و برنگشتی حالش بدجور خرابه از وقتی از تورشون اومده اصن مثله قبل نیست خیلی تغییر کرده کاش یه خبری میتونستم ازت داشته باشم و بهش بگم حداقل کاش به اون فکر میکردی اون دوست پسرت بود انگار مثله خوابه تو از زندگی همه ما ناپدید شدی و رفتی بدون هیچ خبری تو کجایی سورا هرجا هستی فقد امیدوارم حالت خوب باشه نمی دونم چقدر با خودم حرف زدم ولی وقتی به خودم اومدم متوجه شدم صورتم از اشک خیسه خوب باید دیگه برگردم خونه جلوی در خونه بودم کلیدو انداختم تو قفل و درو باز کردم که با حس اینکه یکی صدام زده باشه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم از تعجب دهنم باز مونده بود اون کای بود وای خدا اون اینجا چیکار میکنه کای:سلام ببخشید مزاحم شدم با لبخند به در اشاره کردمو گفتم:نه مزاحم چیه بفرمایید کای :نه من باید برم فقد خواستم بدونم سورا .... چند ثانیه مکث کردو گفت:سورا پیداش نشده هنوز _نه هنوز کای چهره اش غمگین شدوگفت:عااا ممنون ولی اگه ازش خبری شد حتمن بهم بگین _باشه حتمن میگم کای گلوشو صاف کردو گفت:به هر حال اون دوست منه خوب من باید برم با لبخند نگاش کردمو گفتم:درسته خدافظ خیلی زود از جلوی چشمام دور شد و منم سریع وارد خونه شدم به پشت در تکیه دادم عااا چرا قلبم اینقدر تند میزنه لنتی اصن باورم نمیشه اون دوباره اینجا اومده باشه
از زبان جونگ کوک: ّبغضم گرفته بود چرا باید بدون هیچ حرفی می رفتی از اون خونه تو بهم قول داده بودی که کنارم میمونی ولی چرا یهویی غیبت زد من میدونم تو زنده ای میدونم بر میگردی من منتظرت میمونم و دنبالت میگردم چون من واقعن دلم واست تنگ شده همه میگن تو مردی ولی من باور نمی کنم کاش میدونستم کجایی روی تختم دراز کشیدم صفحه موبایلمو روشن کردم فقد یه دونه عکس ازش داشتم تو این مدت که باهاش بودم نمی زاشت با موبایل من عکس بگیریم میگفت منجیرا و رئیس کمپانی و بقیه میفهمن اونا شاید موبایلتو چک کنن پس بهتره نباشه یاد این حرفاش که میوفتم خندم میگیره اون خیلی باهوشه ولی نمیدونه من یکی عکس از خودمون داریم تو گوشیم روی عکسش زوم کردم چقدر اینجا زشت افتادی سورا از حرف خودم خندم گرفت ولی نه شوخی کردم سورا اینجام مثله همیشه کیوتو جذابه هعی یعنی الان کجایی تو چشامو اروم بستم نفس عمیقی کشیدمو بلند باخودم گفتم:خیلی دلم واست تنگ شده دیوونه **********
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی صدای زنگ خونه باعث شد تا بیدار بشم کلافه رو تختم نشستم این کیه دیگه از جام بلند شدم و درو باز کردم مامان بود چرا اومده خونه من به استقبالش تا دم در رفتم با لبخند بهش نگاه کردم این چند هفته خیلی چهره اش عوض شده بود ناراحت و غمگین بود ولی سعی میکرد لبخند بزنه به این امید داشت که سورا یه روز پیداش میشه با مهربونی نگاش کردمو گفتم:سلام چطوری مامان لبخند زدوگفت:من خوبم چرا نیومدی خونه _نشد اینجا کار داشتم مامان با حالت غمگین نگام کردوگفت:حالا که سورا گم شده دیگه کسی نیست خونمون توام که دیر به دیر میای هعی جاش خیلی خالیه اون همیشه کنارم بود هیچوقت احساس تنهایی و ترس نکردم وقتی سورا تو اون خونه بود دلم واسش تنگ شده _میدونم مامان منم دلم براش تنگ شده ناراحت نباش اون به زودی برمیگرده پیشمون مامان:تو مطمئنی اون بر میگرده سرمو تکون دادمو گفتم:اره مطمئن باش تودلم احساس غم میکردم این حرفا تنها چیزایی شده که این چند روز به منو مامان امید میده _خوب چی میخوری واست بیارم مامان:چیزی نیار فقد یه لیوان اب واسم بیار _مطمئنی مامان:اوهوم
از زبان جونگ کوک: ّبغضم گرفته بود چرا باید بدون هیچ حرفی می رفتی از اون خونه تو بهم قول داده بودی که کنارم میمونی ولی چرا یهویی غیبت زد من میدونم تو زنده ای میدونم بر میگردی من منتظرت میمونم و دنبالت میگردم چون من واقعن دلم واست تنگ شده همه میگن تو مردی ولی من باور نمی کنم کاش میدونستم کجایی روی تختم دراز کشیدم صفحه موبایلمو روشن کردم فقد یه دونه عکس ازش داشتم تو این مدت که باهاش بودم نمی زاشت با موبایل من عکس بگیریم میگفت منجیرا و رئیس کمپانی و بقیه میفهمن اونا شاید موبایلتو چک کنن پس بهتره نباشه یاد این حرفاش که میوفتم خندم میگیره اون خیلی باهوشه ولی نمیدونه من یکی عکس از خودمون داریم تو گوشیم روی عکسش زوم کردم چقدر اینجا زشت افتادی سورا از حرف خودم خندم گرفت ولی نه شوخی کردم سورا اینجام مثله همیشه کیوتو جذابه هعی یعنی الان کجایی تو چشامو اروم بستم نفس عمیقی کشیدمو بلند باخودم گفتم:خیلی دلم واست تنگ شده دیوونه **********
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی صدای زنگ خونه باعث شد تا بیدار بشم کلافه رو تختم نشستم این کیه دیگه از جام بلند شدم و درو باز کردم مامان بود چرا اومده خونه من به استقبالش تا دم در رفتم با لبخند بهش نگاه کردم این چند هفته خیلی چهره اش عوض شده بود ناراحت و غمگین بود ولی سعی میکرد لبخند بزنه به این امید داشت که سورا یه روز پیداش میشه با مهربونی نگاش کردمو گفتم:سلام چطوری مامان لبخند زدوگفت:من خوبم چرا نیومدی خونه _نشد اینجا کار داشتم مامان با حالت غمگین نگام کردوگفت:حالا که سورا گم شده دیگه کسی نیست خونمون توام که دیر به دیر میای هعی جاش خیلی خالیه اون همیشه کنارم بود هیچوقت احساس تنهایی و ترس نکردم وقتی سورا تو اون خونه بود دلم واسش تنگ شده _میدونم مامان منم دلم براش تنگ شده ناراحت نباش اون به زودی برمیگرده پیشمون مامان:تو مطمئنی اون بر میگرده سرمو تکون دادمو گفتم:اره مطمئن باش تودلم احساس غم میکردم این حرفا تنها چیزایی شده که این چند روز به منو مامان امید میده _خوب چی میخوری واست بیارم مامان:چیزی نیار فقد یه لیوان اب واسم بیار _مطمئنی مامان:اوهوم
۱۱۳.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.