پاییز
نارنجی من!
پاییز است و حس گرم دوستداشتنت مثل پارهای آتش در دلم زبانه کشیده. هی خودم را به این در و آن در میزنم تا شاید ردی از منطق در زندگی پیدا کنم، ولی راستش همهچیز روی هواست. عشقْ دیگر در دلها پیدایش نیست؛ منطق از کوچهٔ معروفِ علیچپ سر در آورده و زندگی مثل ذرات ریز غبار در هوا چرخ میخورد. هیچچیز سر جایش نیست. انگار یک انفجار بزرگ اتفاق افتاده. آنها که عاشقاند به دستان یکدیگر پناه میبرند و آنها که تنهایند به کنجِ انزوای خویش.
هنگامی که شب میشود و وقت بیداری ستارهها فرا میرسد، این تنهاییِ لعنتی بدجور به وجودم لگد میزند. راستش را بخواهی یکتنه زورم به آن نمیرسد. باید باشی، باید باشی تا از تصویر زندگی این لکهی ننگ را پاک کنم. من تنهایی، زورم به این دنیا نمیرسد. نارنجی جان! پاییز آمده، حواست که هست؟ آبان و گلهای نرگس و خندههای تو. قدمزدن در خیابانهای طویلِ عنبران و دویدن بر تنِ خورشیدِ هفت تیر. حواست که هست؟ پاییز آمده و صدای زغالفروشهای دورهگردِ شهر؛ سرمای بیرحم و سوزانندهٔ پاییز و شعلهی برافروختهٔ دستانت. عزیزم! برگهای خشک و زرد را ببین. وقتی نیستی، وقتیکه دلتنگم درست شبیه اینها روی سرِ دنیا آوار میشوم. دلم میخواهد زمین و زمان را بگردم تا شاید ردی از تو بیابم. وقتی که نیستی، با شعرها لج میکنم. دیگر از عشق و دوستداشتنت قافیه برهم نمیزنم. از شراب لبها و شعلهی دستها و شرارت نگاهت نمینویسم. دیوانهی دوستداشتتیِ من! پاییز آمده، مبادا من؛ عشق و احساسمان را فراموش کنی...
پ.ن: هنوز هم...
#غزاله_غفارزاده
پاییز است و حس گرم دوستداشتنت مثل پارهای آتش در دلم زبانه کشیده. هی خودم را به این در و آن در میزنم تا شاید ردی از منطق در زندگی پیدا کنم، ولی راستش همهچیز روی هواست. عشقْ دیگر در دلها پیدایش نیست؛ منطق از کوچهٔ معروفِ علیچپ سر در آورده و زندگی مثل ذرات ریز غبار در هوا چرخ میخورد. هیچچیز سر جایش نیست. انگار یک انفجار بزرگ اتفاق افتاده. آنها که عاشقاند به دستان یکدیگر پناه میبرند و آنها که تنهایند به کنجِ انزوای خویش.
هنگامی که شب میشود و وقت بیداری ستارهها فرا میرسد، این تنهاییِ لعنتی بدجور به وجودم لگد میزند. راستش را بخواهی یکتنه زورم به آن نمیرسد. باید باشی، باید باشی تا از تصویر زندگی این لکهی ننگ را پاک کنم. من تنهایی، زورم به این دنیا نمیرسد. نارنجی جان! پاییز آمده، حواست که هست؟ آبان و گلهای نرگس و خندههای تو. قدمزدن در خیابانهای طویلِ عنبران و دویدن بر تنِ خورشیدِ هفت تیر. حواست که هست؟ پاییز آمده و صدای زغالفروشهای دورهگردِ شهر؛ سرمای بیرحم و سوزانندهٔ پاییز و شعلهی برافروختهٔ دستانت. عزیزم! برگهای خشک و زرد را ببین. وقتی نیستی، وقتیکه دلتنگم درست شبیه اینها روی سرِ دنیا آوار میشوم. دلم میخواهد زمین و زمان را بگردم تا شاید ردی از تو بیابم. وقتی که نیستی، با شعرها لج میکنم. دیگر از عشق و دوستداشتنت قافیه برهم نمیزنم. از شراب لبها و شعلهی دستها و شرارت نگاهت نمینویسم. دیوانهی دوستداشتتیِ من! پاییز آمده، مبادا من؛ عشق و احساسمان را فراموش کنی...
پ.ن: هنوز هم...
#غزاله_غفارزاده
۴.۹k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.