سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت هشتم:
ا.ت: سانا...حالم بده...نمیتونم تحمل کنم....اون....اون خیلی بی رحمه*بغض
سانا: ا.ت....خیلی دلم میخاد کمکت کنم ولی....ولی..خب راستش چجوری بگم
ا.ت: چیشده
سانا: خب...ببین....من دو روز دیگه پرواز دارم باید برگردم امریکا
ا.ت: چ..چی نه نه سانا تو نباید منو تنها بزاری*گریه
سانا دستم و گرفت
سانا: منو ببخش ا.ت ولی مجبورم....من به اونجا عادت کردم
ا.ت: اگه تو بری اون منو میکشه*گریه
سانا: قول میدم بازم بیام پیشت
دیدم سانا گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون از اتاق
اشکام و پاک کردم و چشمام و بستم تا شاید بتونم یکم بخوابم
سانا ویو:
تلفتم تموم شد برگشتم تو اتاق دیدم ا.ت خوابه...پس بیدارش نکردم رفتم پیش پرستارش که بپرسم کی مرخص میشه
سانا: ببخشید خانم....من همراه پارک ا.ت هستم میتونم بپرسم کی مرخص میشه؟
پرستار: بله ایشون بخاطر ضرباتی که بدنشون وارد شده حدود سه روز دیگه میتونن مرخص بشن
سانا: اها بله خیلی ممنون
رفتم بیرون از بیمارستان...خیلی بد شد که...من دو روز دیگه دارم میرم
ا.ت ویو:
بیدار شدم ساعت و نگاه کردم دیدم ۳ صبه....یکم آب خوردم سعی کردم بازم بخوابم ولی خوابم نبرد بلند شدم و رفتم رو پشت بوم بیمارستان...رفتم لبه ی ساختمون حموم ۱۵ متر ارتفاع داشت....اگه الان خودمو بندازم همه چی تموم میشه....بیشتر رفتم جلو که دستم توسط یکی کشیده شد....پشت سرم و نگاه کردم و با کسی که دیدم بدنم یخ کرد...اون جیمین بود.
جیمین: داشتی چه غلطی میکردی
ا.ت: ولم کن...چرا دست از سرم بر نمیداری...چرا نمیزاری بمیرم*بغض
جیمین: اینو بدون که حتی مرگتم دست منه!
بعد یه چیز تیز توی گردنم فرو کرد که باعث شد بیهوش بشم
(چند ساعت بعد)
با حس تکون های پشت سره هم بیدار شدم سرم خیلی درد میکرد یه تکون ریز خوردم که حس کردم دست و پام از پشت بسته شدن و صندلیه عقب یه ماشین دراز کشیدم....به راننده که دقت کردم دیدم جیمینه ولی ما داریم کجا میریم؟
ادامه دارد....
پارت هشتم:
ا.ت: سانا...حالم بده...نمیتونم تحمل کنم....اون....اون خیلی بی رحمه*بغض
سانا: ا.ت....خیلی دلم میخاد کمکت کنم ولی....ولی..خب راستش چجوری بگم
ا.ت: چیشده
سانا: خب...ببین....من دو روز دیگه پرواز دارم باید برگردم امریکا
ا.ت: چ..چی نه نه سانا تو نباید منو تنها بزاری*گریه
سانا دستم و گرفت
سانا: منو ببخش ا.ت ولی مجبورم....من به اونجا عادت کردم
ا.ت: اگه تو بری اون منو میکشه*گریه
سانا: قول میدم بازم بیام پیشت
دیدم سانا گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون از اتاق
اشکام و پاک کردم و چشمام و بستم تا شاید بتونم یکم بخوابم
سانا ویو:
تلفتم تموم شد برگشتم تو اتاق دیدم ا.ت خوابه...پس بیدارش نکردم رفتم پیش پرستارش که بپرسم کی مرخص میشه
سانا: ببخشید خانم....من همراه پارک ا.ت هستم میتونم بپرسم کی مرخص میشه؟
پرستار: بله ایشون بخاطر ضرباتی که بدنشون وارد شده حدود سه روز دیگه میتونن مرخص بشن
سانا: اها بله خیلی ممنون
رفتم بیرون از بیمارستان...خیلی بد شد که...من دو روز دیگه دارم میرم
ا.ت ویو:
بیدار شدم ساعت و نگاه کردم دیدم ۳ صبه....یکم آب خوردم سعی کردم بازم بخوابم ولی خوابم نبرد بلند شدم و رفتم رو پشت بوم بیمارستان...رفتم لبه ی ساختمون حموم ۱۵ متر ارتفاع داشت....اگه الان خودمو بندازم همه چی تموم میشه....بیشتر رفتم جلو که دستم توسط یکی کشیده شد....پشت سرم و نگاه کردم و با کسی که دیدم بدنم یخ کرد...اون جیمین بود.
جیمین: داشتی چه غلطی میکردی
ا.ت: ولم کن...چرا دست از سرم بر نمیداری...چرا نمیزاری بمیرم*بغض
جیمین: اینو بدون که حتی مرگتم دست منه!
بعد یه چیز تیز توی گردنم فرو کرد که باعث شد بیهوش بشم
(چند ساعت بعد)
با حس تکون های پشت سره هم بیدار شدم سرم خیلی درد میکرد یه تکون ریز خوردم که حس کردم دست و پام از پشت بسته شدن و صندلیه عقب یه ماشین دراز کشیدم....به راننده که دقت کردم دیدم جیمینه ولی ما داریم کجا میریم؟
ادامه دارد....
۱۱.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.