رهگذر
رهگذر
فانوس به دست در کوچه ها می روم
نور حتی تا نزدیکم را روشن نمی کند
انگار تنها فانوس به دست این شهر خورشیدهایم
راه تاریک است ... کسی نیست
رهگذر تنها منم با کوله باری از سکوت
می کَنم قدم هایم را از دل این شب ها
تا برسم به شهر رویا
خود را می زنم به همه ی بیراه ها
سرنوشت را رد می کنم تا برسم به آخر
نه فانوس نه خورشید روشن نمی کنند راهم را
پُرم از این سفرهای بی انتها
ای کاش هرگز نمی رفتند این قدمها ...
فانوس به دست در کوچه ها می روم
نور حتی تا نزدیکم را روشن نمی کند
انگار تنها فانوس به دست این شهر خورشیدهایم
راه تاریک است ... کسی نیست
رهگذر تنها منم با کوله باری از سکوت
می کَنم قدم هایم را از دل این شب ها
تا برسم به شهر رویا
خود را می زنم به همه ی بیراه ها
سرنوشت را رد می کنم تا برسم به آخر
نه فانوس نه خورشید روشن نمی کنند راهم را
پُرم از این سفرهای بی انتها
ای کاش هرگز نمی رفتند این قدمها ...
۲.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.